رمان
#رمان
#اسمان_شب
#BTS
#part:۷۴
سوهی:الانم پای من رو ول کن چون تو داری تقاص گناهایی که کردی رو پس میدی...
پام رو محکم کشیدم و رفتم و قبل از اینکه خارج بشم برگشتم و بهش گفتم:اینم آویزه ی گوشت کن...تو بودی که منو نمیخواستی....یک روز میرسه که پشیمون میشی و پشیمونی هیج سودی نداره...اینو یادت باشه
نگهبانا اومدن بردنش و منم رفتم بیرون
سوار ماشین شدم که جونگکوک با دو اومد سوار شدن و نفس زنان گفت:چرا...اینقدر....زود....میری خو یکم صبر کن دیگه عههههه
سوهی:کمربندتو ببند....
جونگکوک:باز کجا؟
سوهی:فقط کنربندتو ببند و ساکت باش...
جونگکوک:ارومی؟
سوهی:واسه چی عصبی باشم خوووو؟بهت گفتم دیگه برام مهم نییس
جونگکوک:باشه حرکت کن
سوهی:دنده رو کشیدم و با سرعت حرکت کردم جونگکوک هیچی نمیگفت من عادت داشتم وقتی عصبی میشم یا گریه کنم یا ماشین رو ببرم و با سرعت حرکت کنم مهم نیس کجا فقط حرکت میکردم
همینطور ادامه میدادم که جونگکوک اروم گفت
جونگکوک:بایست...
سوهی:.....(هیچی نگفت)
جونگکوک:گفتم بایستتتت(تقریبا داد)
سوهی:ماشین رو کنار زدم و ایستوندم و درهمون حالت موندم
جونگکوک:به من نگاه کن
سوهی:من هنوز تو همون حالت بودم...با همه ی حرف های کیم عصبی میشم...اصلا دیدنش حتی اسمش حتی فکرش منو عصبی میکنه دست خودم نیس
جونگکوک:تو چشام نگاه کننن
سوهی:به حرفش گوش ندادم
که کمی بعد از ماشین پیاده شد و شروع کرد راه رفتن
منم پشتش پیاده شدم...خیلی تند راه میرفت دویدم دنبالش که بلاخره بهش رسیدم
اطراف جاده بودیم و کسی نبود نه مغازه و نه کسی دیگه
از دستش گرفتم که ایستاد
سوهی:کجا میری؟چرا پیاده شدی؟چرا اینطور میکنی خووو؟
جونگکوک:نمیدونم چه اتفاقی برام اوفتاده...ناراحت که میشه منم ناراحت میشم خوشحال که میشه من رو اسمونام
همه حرفاش برام اهمیت داره...کسی که ناراحتش کنه رو دوست دارم بکشم...میخوام توجهش به من باشه
درسته خیلی وقته باهاش دوستم اما یعنی همه ی اینا هم اثرات دوستیه؟
یعنی چیز دیگه ای نیست؟اگه...اگه عاشقش شده باشم چی؟
اون اینطور نیس اگه عاشقش باشم...ممکنه منو رد کنه...چیکار کنم....
خیلی گیجممممم
سوهی:با تو ام کدوم دنیایی؟چرا پیاده شدی و اینطور رفتی هاااا؟
جونگکوک:چون اعصابم خراب شد...علکی علکی خودتو ناراحت میکنی برای یک شخص بی ارزش....بیخیالش فقط بهش فک نکنننن ولش کنننن اینقدر خودتو درگیرش نکننن
#اسمان_شب
#BTS
#part:۷۴
سوهی:الانم پای من رو ول کن چون تو داری تقاص گناهایی که کردی رو پس میدی...
پام رو محکم کشیدم و رفتم و قبل از اینکه خارج بشم برگشتم و بهش گفتم:اینم آویزه ی گوشت کن...تو بودی که منو نمیخواستی....یک روز میرسه که پشیمون میشی و پشیمونی هیج سودی نداره...اینو یادت باشه
نگهبانا اومدن بردنش و منم رفتم بیرون
سوار ماشین شدم که جونگکوک با دو اومد سوار شدن و نفس زنان گفت:چرا...اینقدر....زود....میری خو یکم صبر کن دیگه عههههه
سوهی:کمربندتو ببند....
جونگکوک:باز کجا؟
سوهی:فقط کنربندتو ببند و ساکت باش...
جونگکوک:ارومی؟
سوهی:واسه چی عصبی باشم خوووو؟بهت گفتم دیگه برام مهم نییس
جونگکوک:باشه حرکت کن
سوهی:دنده رو کشیدم و با سرعت حرکت کردم جونگکوک هیچی نمیگفت من عادت داشتم وقتی عصبی میشم یا گریه کنم یا ماشین رو ببرم و با سرعت حرکت کنم مهم نیس کجا فقط حرکت میکردم
همینطور ادامه میدادم که جونگکوک اروم گفت
جونگکوک:بایست...
سوهی:.....(هیچی نگفت)
جونگکوک:گفتم بایستتتت(تقریبا داد)
سوهی:ماشین رو کنار زدم و ایستوندم و درهمون حالت موندم
جونگکوک:به من نگاه کن
سوهی:من هنوز تو همون حالت بودم...با همه ی حرف های کیم عصبی میشم...اصلا دیدنش حتی اسمش حتی فکرش منو عصبی میکنه دست خودم نیس
جونگکوک:تو چشام نگاه کننن
سوهی:به حرفش گوش ندادم
که کمی بعد از ماشین پیاده شد و شروع کرد راه رفتن
منم پشتش پیاده شدم...خیلی تند راه میرفت دویدم دنبالش که بلاخره بهش رسیدم
اطراف جاده بودیم و کسی نبود نه مغازه و نه کسی دیگه
از دستش گرفتم که ایستاد
سوهی:کجا میری؟چرا پیاده شدی؟چرا اینطور میکنی خووو؟
جونگکوک:نمیدونم چه اتفاقی برام اوفتاده...ناراحت که میشه منم ناراحت میشم خوشحال که میشه من رو اسمونام
همه حرفاش برام اهمیت داره...کسی که ناراحتش کنه رو دوست دارم بکشم...میخوام توجهش به من باشه
درسته خیلی وقته باهاش دوستم اما یعنی همه ی اینا هم اثرات دوستیه؟
یعنی چیز دیگه ای نیست؟اگه...اگه عاشقش شده باشم چی؟
اون اینطور نیس اگه عاشقش باشم...ممکنه منو رد کنه...چیکار کنم....
خیلی گیجممممم
سوهی:با تو ام کدوم دنیایی؟چرا پیاده شدی و اینطور رفتی هاااا؟
جونگکوک:چون اعصابم خراب شد...علکی علکی خودتو ناراحت میکنی برای یک شخص بی ارزش....بیخیالش فقط بهش فک نکنننن ولش کنننن اینقدر خودتو درگیرش نکننن
۵.۰k
۰۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.