ادامه ی پارت ۶...
فیک ویمینکوک (عشق ممنوعه)
جیمین : تهیونگ
تهیونگ : ها !
جیمین : من چرا اینجام ؟ یادمه رگمو زدم و بعد هیچی یادم نیست !
تهیونگ : خب ماجرا مفصله کوچولو .
جیمین : عمت کوچولوعه
با دیدن جونکوک ساکت شدم و دیگه چیزی نگفتم .
تهیونگ : ببین تو داداش ناتنی منی وقتی بچه بودیم قبل از اینکه مامان و بابات تصادف کنن باهم زندگی میکردیم ولی بعد هر کدوممون رو به یه پرورشگاه بردن و از هم جدا شدیم من از پرورشگاه فرار کردم و تو هم که ... اره دیگه .
جیمین : امکان ندارن من هیچی از وقتی بچه بودم یادم نیست .
تهیونگ : ولی من یادمه تو یه ماه گرفتگی رو بازوی چپت داری که شکل قلبه .
جیمین : ولی من از تو بدم میاد چه برسه به اینکه به عنوان برادر ناتنی دوست داشته باشم !
تهیونگ : با این حرفش عصبی شدم و یقشو گرفتم و گفتم نظرت اصلا برام مهم نیست تو از این به بعد اینجا زندگی میکنی و پرتش کردم رو مبل .
کوک : تا حالا تهیونگو اینجوری ندیده بودم ، اسکله مگه؟ 😐
شب :
جیمین : تا شب هیچ حرفی با کوک و تهیونگ نزدم. بعد از اینکه شام خوردم بهش گفتم که میخواد برم خونه ولی منو انداخت تو یه اتاق . در رو هم قفل کرد .
تهیونگ : احمق واقعا فک مردن میزارم بره ! رفتم خوابیدم از اونجایی که کوک هم با من زندگی میکرد اونم رفت و خوابید .
جیمین : منتظر موندم تا خوابشونو ببره ساعت حدودا ۳ اینا بود پنجره رو باز کردم خیلی ارتفاع نداشت چون خونه ویلایی بود سریع کتونی هامو پوشیدم و از پنجره در رفتم .
گوشی نداشتم ولی راهور بلد بودم یکم چرخیدن و بالاخره فهمیدم کجام و بدو بدو رفتم سمت خونه .
فیلیکس : این پسره ی هرزه کجاس معلوم نیست تا این موقع شب زیر کدوم احمقیه.
الکس : هرچی بهش زنگ زدم جواب نداد و بعد هم خاموش کرد وای به حالش ، ببینمش من میدونم و اون ، پسره ی احمق .
که یهو صدای زنگ در اومد .....
جیمین : تهیونگ
تهیونگ : ها !
جیمین : من چرا اینجام ؟ یادمه رگمو زدم و بعد هیچی یادم نیست !
تهیونگ : خب ماجرا مفصله کوچولو .
جیمین : عمت کوچولوعه
با دیدن جونکوک ساکت شدم و دیگه چیزی نگفتم .
تهیونگ : ببین تو داداش ناتنی منی وقتی بچه بودیم قبل از اینکه مامان و بابات تصادف کنن باهم زندگی میکردیم ولی بعد هر کدوممون رو به یه پرورشگاه بردن و از هم جدا شدیم من از پرورشگاه فرار کردم و تو هم که ... اره دیگه .
جیمین : امکان ندارن من هیچی از وقتی بچه بودم یادم نیست .
تهیونگ : ولی من یادمه تو یه ماه گرفتگی رو بازوی چپت داری که شکل قلبه .
جیمین : ولی من از تو بدم میاد چه برسه به اینکه به عنوان برادر ناتنی دوست داشته باشم !
تهیونگ : با این حرفش عصبی شدم و یقشو گرفتم و گفتم نظرت اصلا برام مهم نیست تو از این به بعد اینجا زندگی میکنی و پرتش کردم رو مبل .
کوک : تا حالا تهیونگو اینجوری ندیده بودم ، اسکله مگه؟ 😐
شب :
جیمین : تا شب هیچ حرفی با کوک و تهیونگ نزدم. بعد از اینکه شام خوردم بهش گفتم که میخواد برم خونه ولی منو انداخت تو یه اتاق . در رو هم قفل کرد .
تهیونگ : احمق واقعا فک مردن میزارم بره ! رفتم خوابیدم از اونجایی که کوک هم با من زندگی میکرد اونم رفت و خوابید .
جیمین : منتظر موندم تا خوابشونو ببره ساعت حدودا ۳ اینا بود پنجره رو باز کردم خیلی ارتفاع نداشت چون خونه ویلایی بود سریع کتونی هامو پوشیدم و از پنجره در رفتم .
گوشی نداشتم ولی راهور بلد بودم یکم چرخیدن و بالاخره فهمیدم کجام و بدو بدو رفتم سمت خونه .
فیلیکس : این پسره ی هرزه کجاس معلوم نیست تا این موقع شب زیر کدوم احمقیه.
الکس : هرچی بهش زنگ زدم جواب نداد و بعد هم خاموش کرد وای به حالش ، ببینمش من میدونم و اون ، پسره ی احمق .
که یهو صدای زنگ در اومد .....
۳.۴k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.