ادامه پارت ۵...
فیک ویمینکوک (عشق ممنوعه)
هیونگ : این برادرمه
کوک : ولی برادر ناتنی
تهیونگ : هرچی !
جیمین: چشمامو به زور باز کردم رو به تخت بودم .سعی کردم تکون بخورم ولی سرم گیج رفت .
تهیونگ : جیمین ! جیمین !
به هوش اومدی!!
جیمین : حال حرف زدن نداشتم و خوابیدم حتی نفهمیدم که کجام .
تهیونگ : خوابش برده بود از اونجایی که تخت بزرگ بود خوابیدم کنارش .
صبح :
تهیونگ : بیدار شدم هنوز خواب بود معلوم نیست چقدر انرژیش کمه که هنوز خوابه . امروز تعطیل بود .
شب ساعت ۱۲:
جیمین : بیدار شدم همه جا تاریک بود فقط یکم نور بود . از تخت رفتم پایین درو باز کردم هنوزم سرگیجه داشتم چه خونهی بزرگی ینی خونه ی کیه؟ قطعا خونه خودمون نیست .
تهیونگ : چه عجب بیدار شدی !
جیمین : چی تو اینجا چیکار میکنی؟ باور کن من نمیخواستم بیام ، اصلا نمیدونم چجوری اینجام .
تهیونگ : باشه باشه آروم باش .
کوک : چی شده بیدار شد؟
تهیونگ : بالاخره بله
جیمین : با دیدن اون دو تا کنار هم یاد تمام بلاهایی که تو این د. هفته سرم آوردن افتادم و تمام بدنم لرزید نکنه دوباره بخوان ... عقب عقب رفتم که خوردم به دیوار .
کوک : دستشو گرفتم و کشیدم که افتاد بغلم و بعد وایساد ، معلوم بود بغض. اره که یهو زد زیر گریه معلوم بود دست خودش نیست از تو چشماش میشد دید ترسیده .
تهیونگ : چرا گریه میکنی؟ ما که کاریت نداریم !
جیمین : فقط ولم کنین (با داد)
تهیونگ ....
هیونگ : این برادرمه
کوک : ولی برادر ناتنی
تهیونگ : هرچی !
جیمین: چشمامو به زور باز کردم رو به تخت بودم .سعی کردم تکون بخورم ولی سرم گیج رفت .
تهیونگ : جیمین ! جیمین !
به هوش اومدی!!
جیمین : حال حرف زدن نداشتم و خوابیدم حتی نفهمیدم که کجام .
تهیونگ : خوابش برده بود از اونجایی که تخت بزرگ بود خوابیدم کنارش .
صبح :
تهیونگ : بیدار شدم هنوز خواب بود معلوم نیست چقدر انرژیش کمه که هنوز خوابه . امروز تعطیل بود .
شب ساعت ۱۲:
جیمین : بیدار شدم همه جا تاریک بود فقط یکم نور بود . از تخت رفتم پایین درو باز کردم هنوزم سرگیجه داشتم چه خونهی بزرگی ینی خونه ی کیه؟ قطعا خونه خودمون نیست .
تهیونگ : چه عجب بیدار شدی !
جیمین : چی تو اینجا چیکار میکنی؟ باور کن من نمیخواستم بیام ، اصلا نمیدونم چجوری اینجام .
تهیونگ : باشه باشه آروم باش .
کوک : چی شده بیدار شد؟
تهیونگ : بالاخره بله
جیمین : با دیدن اون دو تا کنار هم یاد تمام بلاهایی که تو این د. هفته سرم آوردن افتادم و تمام بدنم لرزید نکنه دوباره بخوان ... عقب عقب رفتم که خوردم به دیوار .
کوک : دستشو گرفتم و کشیدم که افتاد بغلم و بعد وایساد ، معلوم بود بغض. اره که یهو زد زیر گریه معلوم بود دست خودش نیست از تو چشماش میشد دید ترسیده .
تهیونگ : چرا گریه میکنی؟ ما که کاریت نداریم !
جیمین : فقط ولم کنین (با داد)
تهیونگ ....
۴.۵k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.