part39
#part39
#طاها
آیدا- وای طاها خیلی خوشحالم که تو شرکت کار میکنم پیش تو.
خنثی نگاهش کردم و گفتم :
طاها- ولی باید بگم که کار جداست عشق جداست، متوجه هستی که؟
گیج نگاهم کرد که پوفی کشیدم و ادامه دادم :
طاها- اگر اشتباهی تو کارت انجام بدی بدون که باهات برخورد میکنم همونطور که با بقیه کارمندا رفتار میکنم با توام همونطور رفتار میکنم.
آیدا- مهم نیست عزیزم.
جدی نگاهش کردم و گفتم :
طاها- آیدا، تو محیط کار من عشقت نیستم دوست پسرت نیستم، تو محیط تنها نسبت من با تو اینه که رییستم...متوجه شدی؟
با اخمنگاهم کرد و آرهای زمزمه کرد و نشست رو کاناپه داخل اتاق و لپتاپ رو گذاشت رو پاش و مشغول کارش شد.
مدتی بود که آیدا خیلی رو مخم بود دلم میخواستم زودتر دَکش کنم بره پی کارش، بشدت رفتاراش و کَنه بودنش و آویزون بودنش کلافهام کرده بود، یه لحظه فکرم رفت سمت رها و آیدا رو با رها مقایسه کردم.
رها کَنه و آویزون نبود ولی آیدا بود، رها عشوه خرکی نداشت ولی آیدا داشت، رها نچرال خوشگل بود ولی آیدا عملی بود و بازم زیباییش به انداره زیبایی نچرال رها نبود، قلب ساده و مهربون رها کجا و آیدا کجا، رها بیشیله پیله و ساده بود ولی آیدا یه روباه مکار بود.
رها انقدر پاک بود که من حتی نباید اونو با آیدا مقایسه میکردم.
از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم که با رها رودررو شدم.
رها- عه سلام خوبی؟
لبخندی به روش زدم و گفتم :
طاها- سلام خوبم مرسی تو خوبی؟ اینجا چیکار میکنی مگه الان نباید سر ضبط باشید؟
رها- مرسی منم خوبم، خب راستش فیلمبرداری زود تموم شد ولی یه مشکلی دارم.
طاها- چی؟
رها- برای ادیت عکسا و تدوین ویدیو متاسفانه لپتاپ خودم خراب شده گفتم اگر بزاری با لپتاپ تو کارمو انجام بدم.
سری به نشونه تفهیم تکون دادم و گفتم :
طاها- اوکی لپتاپم داخل اتاق میتونی برش داری.
رها ممنونی گفت و وارد اتاقم شد.
وارد کافه شدم و رو به نیاز گفتم :
طاها- نیاز یه قهوه بده.
نیاز- تلخ باشه؟
سری به نشونه آره تکون دادم و یکی از صندلیارو کشیدم عقب و نشستم روش.
چند دیقه گذشت که نیاز لیوان قهوه رو گذاشت جلوم تشکری ازش کردم.
لیوان قهوه رو گرفتم دستم و همونطور که به قهوهام زل زده بودم فکرم رفت سمت رها.
چیشد که این دختر انقدر برام مهم شد؟ چطوری اصلا تونست قلب یخی منو آب کنه؟
باید قبول میکردم که عاشق اون دختر شده بودم و تمام زندگیم خلاصه میشد تو بودنش هر وقت پیشم بود ناخوداگاه یه انرژی مثبتی ازش میگرفتم، هروقت کنارم بود آرامش داشتم و حالم کنارش خوب بود، اصلا وقتی کنارش بودم انگار زمین و زمان برام مهم نبود.
شکیب- نیاز یه چیز خنک بده که مخم داغ کرده.
از فکر خارج شدم و نکاهم رو دادم به شکیب و گفتم :
طاها- چیشده؟
کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت :
شکیب- بابا صبح با این دختره فریال حرف زدم بهش میگم دوست دارم میگه اره یه حس زودگذر میگذره.
خنثی نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
لیوان آبی که نیاز گرفته بود سمتش رو یه نفس خورد و گفت :
شکیب- هی دارم میگم بابا به ارواح خاک مادرم به جون کی قسم بخورم دارم راست میگم گیر داده نه حست زودگذره، بعد الان این دختره بخت برگشته مهتاب اومده بود تو اتاقم داشت یه چیزی نشون میداد فاصلهمون کم بود باهم یهو دیدن فریال مثل ببر زخمی اومد تو اتاق از موهای دختره کشید و گفت دیگه نبینم سمت چیزی که برای منه نزدیک بشیا...من نمیفهمم این دخترا رو.
آه پر حسرتی کشیدم و گفتم :
طاها- داداش من بعداز این همه مدت این همه نشست و برخواست با دخترای مختلف هنوز فازشونو درک نمیکنم برای تو که عادیه...
نیاز با حرص پرید بین حرفم و گفت :
نیاز- ببخشید که درک و فهم شما پایین مارو درک نمیکنید وگرنه ما خیلیم خوبیم.
همون لحظه مبین با کلافگی وارد کافه شد و گفت :
مبنی- وای وای وای دختره کلهشق دیروز میگه کات تموم بعد امروز اومده شرکت و گذاشته رو سرش که مهناز به چه حقی به من ابراز عشق کرده، چرا این دخترا انقدر پیچیدهان؟!
نیاز با چشمای ریز شده به هر سه تامون نکاه کرد و با حرص رفت داخل آشپزخونه.
مبین با تعجب گفت :
مبین- این یکی چش بود؟
تک خندی زدم و گفتم :
طاها- این دخترا تعادل ذهنی و روحی ندارن داداش خودتو ناراحت نکن.
ترانه- هوی ترمز کن باهم بریم.
درحالی که سعی میکردم نخندم گفتم :
طاها- مگه دروغ میگم؟
ترانه- آره که دروغ میگی، ما دخترا تعادل داریم فقط این شماهاید که مارو نمیفهمید...
رو کرد سنت مبین و شکیب و ادامه داد :
ترانه- دختری که شمارو دوست داشته باشه حتی اگر باهاتون کاتم کرده باشه وقتی یه دختر دیگه رو کنارتون ببینه خون جلو چشمشو میگیره ما دخترا مثل شما پسرا بیاحساس نیستیم.
#طاها
آیدا- وای طاها خیلی خوشحالم که تو شرکت کار میکنم پیش تو.
خنثی نگاهش کردم و گفتم :
طاها- ولی باید بگم که کار جداست عشق جداست، متوجه هستی که؟
گیج نگاهم کرد که پوفی کشیدم و ادامه دادم :
طاها- اگر اشتباهی تو کارت انجام بدی بدون که باهات برخورد میکنم همونطور که با بقیه کارمندا رفتار میکنم با توام همونطور رفتار میکنم.
آیدا- مهم نیست عزیزم.
جدی نگاهش کردم و گفتم :
طاها- آیدا، تو محیط کار من عشقت نیستم دوست پسرت نیستم، تو محیط تنها نسبت من با تو اینه که رییستم...متوجه شدی؟
با اخمنگاهم کرد و آرهای زمزمه کرد و نشست رو کاناپه داخل اتاق و لپتاپ رو گذاشت رو پاش و مشغول کارش شد.
مدتی بود که آیدا خیلی رو مخم بود دلم میخواستم زودتر دَکش کنم بره پی کارش، بشدت رفتاراش و کَنه بودنش و آویزون بودنش کلافهام کرده بود، یه لحظه فکرم رفت سمت رها و آیدا رو با رها مقایسه کردم.
رها کَنه و آویزون نبود ولی آیدا بود، رها عشوه خرکی نداشت ولی آیدا داشت، رها نچرال خوشگل بود ولی آیدا عملی بود و بازم زیباییش به انداره زیبایی نچرال رها نبود، قلب ساده و مهربون رها کجا و آیدا کجا، رها بیشیله پیله و ساده بود ولی آیدا یه روباه مکار بود.
رها انقدر پاک بود که من حتی نباید اونو با آیدا مقایسه میکردم.
از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم که با رها رودررو شدم.
رها- عه سلام خوبی؟
لبخندی به روش زدم و گفتم :
طاها- سلام خوبم مرسی تو خوبی؟ اینجا چیکار میکنی مگه الان نباید سر ضبط باشید؟
رها- مرسی منم خوبم، خب راستش فیلمبرداری زود تموم شد ولی یه مشکلی دارم.
طاها- چی؟
رها- برای ادیت عکسا و تدوین ویدیو متاسفانه لپتاپ خودم خراب شده گفتم اگر بزاری با لپتاپ تو کارمو انجام بدم.
سری به نشونه تفهیم تکون دادم و گفتم :
طاها- اوکی لپتاپم داخل اتاق میتونی برش داری.
رها ممنونی گفت و وارد اتاقم شد.
وارد کافه شدم و رو به نیاز گفتم :
طاها- نیاز یه قهوه بده.
نیاز- تلخ باشه؟
سری به نشونه آره تکون دادم و یکی از صندلیارو کشیدم عقب و نشستم روش.
چند دیقه گذشت که نیاز لیوان قهوه رو گذاشت جلوم تشکری ازش کردم.
لیوان قهوه رو گرفتم دستم و همونطور که به قهوهام زل زده بودم فکرم رفت سمت رها.
چیشد که این دختر انقدر برام مهم شد؟ چطوری اصلا تونست قلب یخی منو آب کنه؟
باید قبول میکردم که عاشق اون دختر شده بودم و تمام زندگیم خلاصه میشد تو بودنش هر وقت پیشم بود ناخوداگاه یه انرژی مثبتی ازش میگرفتم، هروقت کنارم بود آرامش داشتم و حالم کنارش خوب بود، اصلا وقتی کنارش بودم انگار زمین و زمان برام مهم نبود.
شکیب- نیاز یه چیز خنک بده که مخم داغ کرده.
از فکر خارج شدم و نکاهم رو دادم به شکیب و گفتم :
طاها- چیشده؟
کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت :
شکیب- بابا صبح با این دختره فریال حرف زدم بهش میگم دوست دارم میگه اره یه حس زودگذر میگذره.
خنثی نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
لیوان آبی که نیاز گرفته بود سمتش رو یه نفس خورد و گفت :
شکیب- هی دارم میگم بابا به ارواح خاک مادرم به جون کی قسم بخورم دارم راست میگم گیر داده نه حست زودگذره، بعد الان این دختره بخت برگشته مهتاب اومده بود تو اتاقم داشت یه چیزی نشون میداد فاصلهمون کم بود باهم یهو دیدن فریال مثل ببر زخمی اومد تو اتاق از موهای دختره کشید و گفت دیگه نبینم سمت چیزی که برای منه نزدیک بشیا...من نمیفهمم این دخترا رو.
آه پر حسرتی کشیدم و گفتم :
طاها- داداش من بعداز این همه مدت این همه نشست و برخواست با دخترای مختلف هنوز فازشونو درک نمیکنم برای تو که عادیه...
نیاز با حرص پرید بین حرفم و گفت :
نیاز- ببخشید که درک و فهم شما پایین مارو درک نمیکنید وگرنه ما خیلیم خوبیم.
همون لحظه مبین با کلافگی وارد کافه شد و گفت :
مبنی- وای وای وای دختره کلهشق دیروز میگه کات تموم بعد امروز اومده شرکت و گذاشته رو سرش که مهناز به چه حقی به من ابراز عشق کرده، چرا این دخترا انقدر پیچیدهان؟!
نیاز با چشمای ریز شده به هر سه تامون نکاه کرد و با حرص رفت داخل آشپزخونه.
مبین با تعجب گفت :
مبین- این یکی چش بود؟
تک خندی زدم و گفتم :
طاها- این دخترا تعادل ذهنی و روحی ندارن داداش خودتو ناراحت نکن.
ترانه- هوی ترمز کن باهم بریم.
درحالی که سعی میکردم نخندم گفتم :
طاها- مگه دروغ میگم؟
ترانه- آره که دروغ میگی، ما دخترا تعادل داریم فقط این شماهاید که مارو نمیفهمید...
رو کرد سنت مبین و شکیب و ادامه داد :
ترانه- دختری که شمارو دوست داشته باشه حتی اگر باهاتون کاتم کرده باشه وقتی یه دختر دیگه رو کنارتون ببینه خون جلو چشمشو میگیره ما دخترا مثل شما پسرا بیاحساس نیستیم.
۲۳.۲k
۳۰ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.