تمام تنش تمام اون بوسهی ناگهانی هنوز روی لبهاش سنگینی میکرد چرا باید از ...

"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌²²"



تمام تنش، تمام اون بوسه‌ی ناگهانی، هنوز روی لب‌هاش سنگینی می‌کرد. چرا باید از اون بوسه خوشش بیاد؟ چرا قلبش تندتر زد؟
اونم برای کی؟
جونگ‌کوک؟!

مردی که اسمش برای خیلیا کابوس بود. کسی که توی محافل مخفی مافیا، با یه نگاه، با یه نفس، با یه دستور می‌تونست سرنوشت‌ها رو عوض کنه.
کسی که مردم حتی جرئت نمی‌کردن از خیابون‌هایی که حدس می‌زدن اون ممکنه ازش رد شه عبور کنن.

بورا چشماش رو بسته بود، ولی توی ذهنش، اون لحظه‌ی نزدیک شدن صورتشون، اون بوسه‌ی غیرمنتظره، اون لبخند خاص و اون صدای آروم ولی کشنده‌ی جونگ‌کوک تکرار می‌شد.

با خودش زمزمه کرد:
«من چرا اینجوری‌ام؟ چرا این حسو دارم؟ اونم به همچین آدمی…»

اما یه صدایی، یه چیزی از درونش، آروم و مصر گفت:

"به صدای قلبت گوش کن. جلو برو. نترس."

همین‌طور که با این فکرها کلنجار می‌رفت، آروم خوابش برد. با همون فکرای آشفته، با همون تپش‌های قلبی که براش جدید و غریبه بودن.

جونگ‌کوک که رانندگی می‌کرد، اول حواسش به جاده بود. ولی ذهنش؟ اون وسط گیر کرده بود. بین خاطرات، بین فکرای عجیب و یه حس ناشناخته.

یه لحظه سرش رو چرخوند و نگاهش افتاد به بورا.
به اون صورت خسته که حالا توی خواب، آروم شده بود.
به اون لب‌هایی که هنوز حسشون روی لبای خودش بود.

یه لبخند، خیلی بی‌هوا، رو لبش نشست.

نه از اون لبخندای ساختگی یا سرد.
یه لبخند واقعی. از ته دل.
لبخندی که خودش هم نفهمید از کجا اومد. فقط می‌دونست که واقعی بود… و عجیب.

با خودش فکر کرد:

"من چرا اینجوری‌ام؟ چرا وقتی با این دخترم، اون جونگ‌کوکِ ترسناک و خشک نیستم؟ چرا حس می‌کنم کنار این دختر... قوی‌ترم؟ آروم‌ترم؟ زنده‌ام؟"

هرچقدر بیشتر فکر می‌کرد، بیشتر می‌فهمید که اون چیزی که توی بورا بود، چیزی نبود که بشه نادیده‌اش گرفت.

نه فقط قیافه‌اش، نه فقط اون شیطنت قاطی معصومیتش،
نه فقط اون بازیگوشیای بی‌منطقش که گاهی لجشو در‌می‌آورد،
بلکه اون نوری که توی چشماش بود، اون حرف نزدن و خجالت کشیدناش، اون صداقتی که توی رفتارش داشت.

"چرا فکر می‌کنم قبلاً دیدمش؟ چرا فکر می‌کنم... می‌شناسمش؟"

لحظه‌ای یاد یوری افتاد.
یه خاطره‌ی قدیمی، خیلی محو و خیلی گنگ.

یه دختر بچه با موهای مواج...
یه لبخند کج...
و صدایی که همیشه می‌گفت: "نمی‌خوام بترسی، جونگ‌کوک. وقتی کنارمی، هیچی نمی‌تونه بهت آسیب بزنه."

جونگ‌کوک پلک زد. برگشت نگاهش رو به جاده. قلبش یه لحظه لرزید.

"نکنه...؟ نه... ممکن نیست... ولی چرا حسش انقدر آشناست؟ چرا حتی فکر ناراحتیش... شکنجه‌ست؟ چرا نمی‌تونم حتی یه قطره اشک از چشم‌هاش رو ببینم؟"



ادامه دارد...!؟
دیدگاه ها (۱)

"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌²³"پاش رو آروم‌تر روی پدال گذاشت.نه برای ای...

"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌²⁴"جونگ‌کوک بورا رو محکم اما آروم توی آغوشش...

"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌²¹"قدم‌هاش محکم و مطمئن بودن. از قبل با جیم...

"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌²⁰"تا جونگ‌کوک خواست بورا رو زمین بذاره، زم...

black flower(p,257)

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟐کوک صورت ات رو بین دستاش گرف...

black flower(p,307)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط