پارت⁸
پارت⁸
کوک ویو
اعصابم به شدت خورد بود نه برای اینکه روی ات دست گذاشت برای این که روی حرف من حرف زد رفتم تو اتاقم و روی تخت دراز کشید ساعدمو روی چشمام گذاشتم.......به گذشتم فکر میکردم به گذشتیهی که از من پسری سرد ساخت که حتی به بچهی یه روزه هم رحم نمیکنیم........به گذشتهی که این همه عذابم داد......تمام خاطراتم واسم مرور میشد...... پدرم که جلوی منی که چهار سالم بود آدم میکشت......مادرم که کتکم میزد........همه اینا باعث شد که من اینطور بشم........چشمام کم کم گرم شد و به خوابی عمیق فرو رفتم
ات ویو
بعد از اینکه ارباب سرم داد زد و گفت که همه بریم رفتم تو اتاق خدمتکارا لباسامو عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم رومو سمت دیوار چرخوندم و شروع کردم به گریه کردن آخه چرا آخه چرا من باید این همه عذاب بکشیم.......بعد از یکم گریه کردن چشمام گرم شد و خوابیدم
پرش به صبح
خدمتکارا همه تو آشپزخونه بودن و صبحونه رو آماده میکردن میزو چیدن و منتظر ارباب موندن......ولی ۱۰دقیقس که ارباب دیر کرده اجوما به طرف ات رفت و گفت
اجوما:ات دخترم برو ارباب بیدار کن
ات:م...ن بر...م
اجوما:آره زود باش برو
ات:ب...له
ات از پله های عمارت رفت بالا و پشت در اتاق جونگکوک وایساد چندتا تقه به در زد که صدای بم ارباب جئون اومد
کوک:کیه
ات:م..نم ارباب
کوک:بیا تو
ات آروم درو باز کرد و وارد اتاق ارباب شد اتاقی با تم سیاه و نقرهی اولین بارش بود که اتاق ارباب رو دیده
کوک:کاری داشتی که اومدی
ات:نه ارباب فقط اجوما گفتن که صداتون کنم بیاد برا صبحونه
کوک:خیلی خب برو
ات:بله
ات داشت از اتاق خارج میشد که ارباب صداش زد
کوک:_____________________________
خب تمام شد ......حمایت کنید
follower:¹²²⁰
حمایت
کوک ویو
اعصابم به شدت خورد بود نه برای اینکه روی ات دست گذاشت برای این که روی حرف من حرف زد رفتم تو اتاقم و روی تخت دراز کشید ساعدمو روی چشمام گذاشتم.......به گذشتم فکر میکردم به گذشتیهی که از من پسری سرد ساخت که حتی به بچهی یه روزه هم رحم نمیکنیم........به گذشتهی که این همه عذابم داد......تمام خاطراتم واسم مرور میشد...... پدرم که جلوی منی که چهار سالم بود آدم میکشت......مادرم که کتکم میزد........همه اینا باعث شد که من اینطور بشم........چشمام کم کم گرم شد و به خوابی عمیق فرو رفتم
ات ویو
بعد از اینکه ارباب سرم داد زد و گفت که همه بریم رفتم تو اتاق خدمتکارا لباسامو عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم رومو سمت دیوار چرخوندم و شروع کردم به گریه کردن آخه چرا آخه چرا من باید این همه عذاب بکشیم.......بعد از یکم گریه کردن چشمام گرم شد و خوابیدم
پرش به صبح
خدمتکارا همه تو آشپزخونه بودن و صبحونه رو آماده میکردن میزو چیدن و منتظر ارباب موندن......ولی ۱۰دقیقس که ارباب دیر کرده اجوما به طرف ات رفت و گفت
اجوما:ات دخترم برو ارباب بیدار کن
ات:م...ن بر...م
اجوما:آره زود باش برو
ات:ب...له
ات از پله های عمارت رفت بالا و پشت در اتاق جونگکوک وایساد چندتا تقه به در زد که صدای بم ارباب جئون اومد
کوک:کیه
ات:م..نم ارباب
کوک:بیا تو
ات آروم درو باز کرد و وارد اتاق ارباب شد اتاقی با تم سیاه و نقرهی اولین بارش بود که اتاق ارباب رو دیده
کوک:کاری داشتی که اومدی
ات:نه ارباب فقط اجوما گفتن که صداتون کنم بیاد برا صبحونه
کوک:خیلی خب برو
ات:بله
ات داشت از اتاق خارج میشد که ارباب صداش زد
کوک:_____________________________
خب تمام شد ......حمایت کنید
follower:¹²²⁰
حمایت
۳۵.۰k
۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.