رمان دلبر وحشی
#دلبر_وحشی_پارت_۳۳
_به تو چه
یهو سمتم اومد.
-سارا میدونی داری با کی اینجوری حرف میزنی؟ مراعات حالتو میکنم نزار هر روز کف بیمارستان باشی.
قدم جلو میومد و حرف هاش رو تهدید وار میگفت.
قدمی عقب رفتم که پوزخندی زد.
کم نیوردم و پوزخندی زدم:
_توام نزار اون روی روانی من بیاد بالا و خودت و خاندانتو نابود کنم حتی اگ به قیمت جونمم تموم شه
اگه روانیم کنید نابودتون میکنم هم تو هم پدر شاخت.
همه با تعجب نگاهم میکردن.
_آقای ملکی تو هیچ کاره منی به خصوص با این کارایی که باهام کردی،زندگی خصوصی من به تو مربوط نیست.
خنده ای از روی عصبانیت کرد و دستی به ماهاش کشید.
_به تو چه
آرش دستش رو توی جیبش فرو برد و جلو اومد.
آرش هنوز از موضوع خبر نداشت.
پرسید:
*صاحاب کارته؟
_آره.کی بهش زنگ زده؟
آوا رو نگاه کردم که سرش پایین بود.
+ببخشید ترسیدم این پسره رو هم نمیشناختم.
نفس عمیقی کشیدم
و رو به شایان لب زدم:
_من حالم خوبه شما میتونید برید...
یهو کسی پرید توی حرفم.
رامتین با نگرانی لب زد:
+سارا..سارا حالت خوبه چیزیت نشده بهت چی گفتن اینجوری شدی؟
نفس نفس میزد
دستش رو از شونه هام جدا کردم.
_ممنون من خوبم حالا میتوتید أقا شایان رو برگردونید.
رو به آوا کردم:
-توام میتونی باهاشون بری
تند لب زد:
+نه..من پیشت میمونم.
شایان عصبی به آوا نگاه کرد و علامت داد که باهاش بیاد.
ولی آوا سری به نشانه منفی تکون داد.
شایان وحشیانه به طرف آوا غرید:
-یادت باشه آوا ببین چیکارت میکنم
آوا توی خودش جمع شد و قدمی به عقب برداشت.
شایان و رامتین هم رفتن.
سمت آوا رفتم.
_خوبی؟
اشکی روی گونه اش چکید.
بغـ.لش کردم و لب زدم:
_تا من اینجام هیچ غلـ.طی نمیتونه کنه.
یکم آروم شد.
آرش دستمو کشید و برد توی حیاط بیمارستان....
........................................
پارت جدید♡
تو روبیکا کانال بزنم پارت بیشتر بفرستم؟
_به تو چه
یهو سمتم اومد.
-سارا میدونی داری با کی اینجوری حرف میزنی؟ مراعات حالتو میکنم نزار هر روز کف بیمارستان باشی.
قدم جلو میومد و حرف هاش رو تهدید وار میگفت.
قدمی عقب رفتم که پوزخندی زد.
کم نیوردم و پوزخندی زدم:
_توام نزار اون روی روانی من بیاد بالا و خودت و خاندانتو نابود کنم حتی اگ به قیمت جونمم تموم شه
اگه روانیم کنید نابودتون میکنم هم تو هم پدر شاخت.
همه با تعجب نگاهم میکردن.
_آقای ملکی تو هیچ کاره منی به خصوص با این کارایی که باهام کردی،زندگی خصوصی من به تو مربوط نیست.
خنده ای از روی عصبانیت کرد و دستی به ماهاش کشید.
_به تو چه
آرش دستش رو توی جیبش فرو برد و جلو اومد.
آرش هنوز از موضوع خبر نداشت.
پرسید:
*صاحاب کارته؟
_آره.کی بهش زنگ زده؟
آوا رو نگاه کردم که سرش پایین بود.
+ببخشید ترسیدم این پسره رو هم نمیشناختم.
نفس عمیقی کشیدم
و رو به شایان لب زدم:
_من حالم خوبه شما میتونید برید...
یهو کسی پرید توی حرفم.
رامتین با نگرانی لب زد:
+سارا..سارا حالت خوبه چیزیت نشده بهت چی گفتن اینجوری شدی؟
نفس نفس میزد
دستش رو از شونه هام جدا کردم.
_ممنون من خوبم حالا میتوتید أقا شایان رو برگردونید.
رو به آوا کردم:
-توام میتونی باهاشون بری
تند لب زد:
+نه..من پیشت میمونم.
شایان عصبی به آوا نگاه کرد و علامت داد که باهاش بیاد.
ولی آوا سری به نشانه منفی تکون داد.
شایان وحشیانه به طرف آوا غرید:
-یادت باشه آوا ببین چیکارت میکنم
آوا توی خودش جمع شد و قدمی به عقب برداشت.
شایان و رامتین هم رفتن.
سمت آوا رفتم.
_خوبی؟
اشکی روی گونه اش چکید.
بغـ.لش کردم و لب زدم:
_تا من اینجام هیچ غلـ.طی نمیتونه کنه.
یکم آروم شد.
آرش دستمو کشید و برد توی حیاط بیمارستان....
........................................
پارت جدید♡
تو روبیکا کانال بزنم پارت بیشتر بفرستم؟
۵.۱k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.