the building infogyg پارت91
#the_building_infogyg #پارت91
می.یونگ
(فلش بک روز شهربازی)
آب گرفتم تویی دستم
من:میشه بگی چرا پدر ومادرم ازم دورن و پیشم نیستن
یهو آب تبدیل به گوله یخی شدش تمام خاطر به ذهنم هجوم آورد
من:مامان بزرگ اینا چین
مامان بزرگ:بیا بهت نشون میدم
من:وایی مامان بزرگ منم میتونم بازی کنم با اینا
مامان بزرگ:بستگی داره خودت بخوای باهاشون بازی کنی یانه
من:معلومه میخوام
که بعدش تار شدش همین باغ اومد جلویی چشمام اما تو دنیایی آدما بود
مامان:مادرمی.یونگ شبیه خودت بارش نیار اون نباید مثل توباشه
مامان بزرگ:میفهمم اما اون مثل منه
پدر:مشکل ما دقیقا همینه نمیخوایم می.یونگ هم مثل شما دیونه خونده بشه
من:نه مامان بزرگ دیونه نیس منم میتونم با آب بازی کنم شکل درست کنم نگاه کنین
آب پشتم تبدیل به اژدها شدش به سمت مادرم و پدرم حمله کرد سعی کردم جلوش بگیرم اما نشد مادربزرگ نابودش کرد
پدر:عزیزم خوبی؟! می.یونگ حق نداری از این به بعد با آب بازی کنی برو
مادر شمام به خانه سالمندان میری تموم وتا آخر عمرتون نمیتونین می.یونگ ملاقات کنین
(زمان حال )
خندم میگیره هنوزم بابا ومامان به خاطر ترسشون از من دوری میکنن مگه تقصیر منه هان مگه تقصیر منه که از بچگی قدرت داشتم مگه تقصیر منه که سرنوشتم شوم بود آبی روکه باهاش بازی بازی میکردم به سمت آینه پرت کردم شکوندمش یهو در اتاق باز شدش چهره هول یونگ نمایان شدش
یونگ:چیشده دختره خلی چرا آینه رو شکوندی
من:متنفرم از قدرتم متنفرم
یونگ:بشین باید باهات حرف بزنم
من:دلداری نمیخوام یونگ الآن اصلا وقتش نیس لطفا بس کن باشع
یونگ:می.یونگ باید بهت یه چیزی بگم پس بشین
اومد نشست رویی تخت نشستم کنارش جدیدا کنارش میشینم حس میکنم هم اون بدنش گرم میشه هم خودم جلل جالب
****////***////****////****
یونگ
من:منم مثل توام ترد شده
می.یونگ:هع نه بابا راستی؟!
من:منم دورگه بودم انسان وخوناشام خانوادم به پدرم گفتن عاشق انسان نشو یا اگه هم شدی بچه ای ازش به دنیا نیار حکم معشوقت باشه اما پدرم گوش نکرد و مادرم منو باردار شدش وقتی به دنیا اومدم مادرم یه تیکه از انگشتش رو برید بی اختیار بود یکسال بیشترم نبود که دندونایی خوناشامیم دراومد میخواستم به مادرم کمک کنم
می.یونگ
(فلش بک روز شهربازی)
آب گرفتم تویی دستم
من:میشه بگی چرا پدر ومادرم ازم دورن و پیشم نیستن
یهو آب تبدیل به گوله یخی شدش تمام خاطر به ذهنم هجوم آورد
من:مامان بزرگ اینا چین
مامان بزرگ:بیا بهت نشون میدم
من:وایی مامان بزرگ منم میتونم بازی کنم با اینا
مامان بزرگ:بستگی داره خودت بخوای باهاشون بازی کنی یانه
من:معلومه میخوام
که بعدش تار شدش همین باغ اومد جلویی چشمام اما تو دنیایی آدما بود
مامان:مادرمی.یونگ شبیه خودت بارش نیار اون نباید مثل توباشه
مامان بزرگ:میفهمم اما اون مثل منه
پدر:مشکل ما دقیقا همینه نمیخوایم می.یونگ هم مثل شما دیونه خونده بشه
من:نه مامان بزرگ دیونه نیس منم میتونم با آب بازی کنم شکل درست کنم نگاه کنین
آب پشتم تبدیل به اژدها شدش به سمت مادرم و پدرم حمله کرد سعی کردم جلوش بگیرم اما نشد مادربزرگ نابودش کرد
پدر:عزیزم خوبی؟! می.یونگ حق نداری از این به بعد با آب بازی کنی برو
مادر شمام به خانه سالمندان میری تموم وتا آخر عمرتون نمیتونین می.یونگ ملاقات کنین
(زمان حال )
خندم میگیره هنوزم بابا ومامان به خاطر ترسشون از من دوری میکنن مگه تقصیر منه هان مگه تقصیر منه که از بچگی قدرت داشتم مگه تقصیر منه که سرنوشتم شوم بود آبی روکه باهاش بازی بازی میکردم به سمت آینه پرت کردم شکوندمش یهو در اتاق باز شدش چهره هول یونگ نمایان شدش
یونگ:چیشده دختره خلی چرا آینه رو شکوندی
من:متنفرم از قدرتم متنفرم
یونگ:بشین باید باهات حرف بزنم
من:دلداری نمیخوام یونگ الآن اصلا وقتش نیس لطفا بس کن باشع
یونگ:می.یونگ باید بهت یه چیزی بگم پس بشین
اومد نشست رویی تخت نشستم کنارش جدیدا کنارش میشینم حس میکنم هم اون بدنش گرم میشه هم خودم جلل جالب
****////***////****////****
یونگ
من:منم مثل توام ترد شده
می.یونگ:هع نه بابا راستی؟!
من:منم دورگه بودم انسان وخوناشام خانوادم به پدرم گفتن عاشق انسان نشو یا اگه هم شدی بچه ای ازش به دنیا نیار حکم معشوقت باشه اما پدرم گوش نکرد و مادرم منو باردار شدش وقتی به دنیا اومدم مادرم یه تیکه از انگشتش رو برید بی اختیار بود یکسال بیشترم نبود که دندونایی خوناشامیم دراومد میخواستم به مادرم کمک کنم
۷.۹k
۱۱ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.