رمان آخرین بوسه🤤
رمان آخرین بوسه🤤
پارت دوم...👇
ماشین متین جلوی شرکت پارک کرد . ماشین نیکا هم یکم عقب تر پارک کرد .
متین که رفت داخل شرکت یکمبعد نیکا هم رفت داخل.
منشی:( سلام، با کی کار دارید)
نیکا:( اممم سلام چیزه با متین امینی کار دارم)
منشی:( از قبل هماهنگ کردین؟)
نیکا:( نه ولی کارم خیلی طول نمیکشه)
منشی:( نمیتونم اجازه بدم)
نیکا:( لطفااا)
منشی:( صبر کنید ازشون بپرسم)
نیکا:( مرسی)
منشی به متین زنگ زد یکم بعد گفت:( میتونید برید ، طبقه بالا دست راست اولین اتاق)
نیکا:( مرسیییی)
نیکا رفت سوار آسانسور شد بعد با خودش گفت:( ای احمق الان ببینیش که نمیتونی کاری کنی آدمبه این مهمی صدتا دوربین تو اتاقشه خدااا الان چه کنممم)
در آسانسور باز شد نیکا بدون هیچ فکری رفت در اتاق متین رو زد ، یکی دیگه درو باز کرد، نیکا:) اینجا اتاق متین امینی؟)
اونی که در رو باز کرد:( بله بفرمایید)
نیکا رفت داخل به متین سلام کرد متین خیلی بی احساس جوابشو داد
نیکا:( میتونم خصوصی باهاتون حرف برنم؟)
متین یک نگاه خیلی ریز به نیکا کرد بعد دوباره نگاهش کرد و خیلی عمیق
بهش خیره شد .
نیکا:( خوبید؟!)
متین:( عام چیز اره)
نیکا:( میتونم باهاتون خصوصی صحبت کنم؟)
متین :(البته ، برید بیرون!)
همه رفتن بیرون ، متین:( بفرمایید بشینید)
نیکا نشست ، نیکا:( اممم چیزه قصد داشتم تو شرکتتون کار کنم)
متین:( حتمااا از الان شما تو این شرکتید ، میخواید دست راست من بشید؟؟)
نیکا:( شما که هنوز به من اعتماد کامل رو ندارید اگه قرار باشه هرکی که میاد داخل شرکتتو رو دست راستتون کنید که شرکت پیشرفت نمیکنه)
متین:( اره ولی خب معلومه شما آدم قابل اعتمادی هستید)
نیکا:( چطور؟😄)
متین:(از چشماتون سادگی و روراستی میباره)
نیکا:( مرسی لطف دارین🙂)
متین:( چیزی نگفتم که)
❤🩹اگه پارت بعدی رو میخوای لایکای این پارتو به ده برسون❤🩹
پارت دوم...👇
ماشین متین جلوی شرکت پارک کرد . ماشین نیکا هم یکم عقب تر پارک کرد .
متین که رفت داخل شرکت یکمبعد نیکا هم رفت داخل.
منشی:( سلام، با کی کار دارید)
نیکا:( اممم سلام چیزه با متین امینی کار دارم)
منشی:( از قبل هماهنگ کردین؟)
نیکا:( نه ولی کارم خیلی طول نمیکشه)
منشی:( نمیتونم اجازه بدم)
نیکا:( لطفااا)
منشی:( صبر کنید ازشون بپرسم)
نیکا:( مرسی)
منشی به متین زنگ زد یکم بعد گفت:( میتونید برید ، طبقه بالا دست راست اولین اتاق)
نیکا:( مرسیییی)
نیکا رفت سوار آسانسور شد بعد با خودش گفت:( ای احمق الان ببینیش که نمیتونی کاری کنی آدمبه این مهمی صدتا دوربین تو اتاقشه خدااا الان چه کنممم)
در آسانسور باز شد نیکا بدون هیچ فکری رفت در اتاق متین رو زد ، یکی دیگه درو باز کرد، نیکا:) اینجا اتاق متین امینی؟)
اونی که در رو باز کرد:( بله بفرمایید)
نیکا رفت داخل به متین سلام کرد متین خیلی بی احساس جوابشو داد
نیکا:( میتونم خصوصی باهاتون حرف برنم؟)
متین یک نگاه خیلی ریز به نیکا کرد بعد دوباره نگاهش کرد و خیلی عمیق
بهش خیره شد .
نیکا:( خوبید؟!)
متین:( عام چیز اره)
نیکا:( میتونم باهاتون خصوصی صحبت کنم؟)
متین :(البته ، برید بیرون!)
همه رفتن بیرون ، متین:( بفرمایید بشینید)
نیکا نشست ، نیکا:( اممم چیزه قصد داشتم تو شرکتتون کار کنم)
متین:( حتمااا از الان شما تو این شرکتید ، میخواید دست راست من بشید؟؟)
نیکا:( شما که هنوز به من اعتماد کامل رو ندارید اگه قرار باشه هرکی که میاد داخل شرکتتو رو دست راستتون کنید که شرکت پیشرفت نمیکنه)
متین:( اره ولی خب معلومه شما آدم قابل اعتمادی هستید)
نیکا:( چطور؟😄)
متین:(از چشماتون سادگی و روراستی میباره)
نیکا:( مرسی لطف دارین🙂)
متین:( چیزی نگفتم که)
❤🩹اگه پارت بعدی رو میخوای لایکای این پارتو به ده برسون❤🩹
۴.۷k
۰۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.