پارت

🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿
🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿
🌗🌿🌗🌿🌗🌿
🌗🌿🌗🌿
🌗🌿

#پارت۲۶
🌗🌿دانشجوی لجباز من🌿🌗

#دیانا
تصمیم گرفتم لباسو یه تن بزنم واسه فردا شب
پوشیدمش خیلی خوشگل بود
ولی باز بود مهم نیست مهمه خوشگلیشه
به نظرم بهتره به ارسلان نشون بدم
رفتم سمت پایین سرش تو گوشی بود
برگشت سمتم یه لحظه مثل مجسمه بهم زل زده بود
چیزی نگفتم
که به خودش اومد و گفت
:خیلی قشنگه
ولی دیانا خیلی بازه
فردا از کنارم جم نمیخوری
با این لباس توی اون مهمونی که معلوم نیست کیا هستن
#دیانا
نمیدونم خوشحال باشم از این غیرتی شدنش یا نه
چیزی نگذشت که صدای در اومد
#ارسلان
دیانا برو لباستو عوض کن دوستم و زنش اومدن
باهاشون آشنا شو
#دیانا باشه
به سمت بالا رفتم توی کوله ام یه بلیز بلند و شلوار مشکی و شال در آوردم
پوشیدم
صدای احوال پرسی از پایین میومد
به سمت پایین رفتم
سلام کردم که اونا هم با خوش رویی جوابمو دادن
دختری تقریبا بیست و پنج ساله و مردی تقریبا سی ساله
به سمتشون رفتم
انگاری دختره حامله بود
#ارسلان خب دیانا محمد یکی از دوست های صمیمی من و پانیذ هم زنش
#پانیذ از آشنایی باهات خوشحالم دیانا جان
ارسلان کلی ازت تعریف کرده
#دیانا ممنون
یه نیم ساعتی گذشت که ارسلان پذیرایی کرده بود
دیدم پانیذ به سمت حیاط رفت
#محمد فکر کنم بازم هوای آزاد میخواد
این چند ماه به سختی توی خونه میمونه
برم ببینم چیزی نمیخواد
#دیانا نه شما بشینید من میرم
به سمت بالکن رفتم
با پانیذ حسابی گرم گرفته بودم
بعد از رفتنشون منم به سمت اتاق رفتم
به فکر فردا شب بودم که باید چیکار کنم
که نفهمیدم کی خوابم برد
🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿
دیدگاه ها (۱۰)

🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿#پارت۲۷🌗🌿دانشجوی لجباز من🌿🌗#ار...

🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿 #پارت۲۸🌗🌿دانشجوی لجباز من🌿🌗 #...

🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿 #پارت۲۵🌗🌿دانشجوی لجباز من🌿🌗 #...

🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿🌗🌿 #پارت۲۴🌗🌿دانشجوی لجباز من🌿🌗 #...

رمان بغلی من پارت ۳۳ارسلان: این چیزا لازم نیست دیانا : پس چط...

رمان بغلی من پارت ۶۹دیانا: پلک هام و باز کردم ای وای چرا خوا...

رمان بغلی من پارت۱۰۹و۱۱۰و۱۱۱ ارسلان: لبخند خبیثی رو لبم نشست...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط