roman
عشق زیبا 💜🖤♥️
ارسلان*می خوام پاشم
رضا*وایسا سرم تموم بشه بعد
ارسلان*می خوام برم پیش دیانا
امیر روز*دادش نمیشه من رفتم برای نیکا برم بپرسم گفت نه تا بهتر نشه نمی شه
ارسلان*باشه
رضا *دو روزه ارسلان لب غذا و آب دارو هاش نمی زنی ضعیف شده
دکتر*به رضا گفت اگه اینجوری پیش بره ایشون هم مثل بیمار تون میشن
رضا*چشم میگم
دکتر*ممنون
ارسلان*حالم بعد بود
*اگه یادتون باشه گفتم بعدن می گم اردیا چه جوری عاشق شدن*
الان میگم
زمانی که دیانا اومد پیش ارسلان 4روز بعد مامان دیانا و ارسلان میمرن و دیانا اسیب میبینه دادگاه به امیر علی یعنی ناپدری دیانا ریع میده
و دیانا مجبوره وسایل شو جمع کنه ارسلان خیلی تلاش کرد تا دیانا نره ولی 1ماه بود و ارسلان یه جورایی دیانا را از امیر علی خرید ولی دیانا بجای اینکه ناراحت باشه خیلی خوشحال بود و رفت پیش ارسلان زندگی کرد و دیگه خبری از اون نبود دیانا و ارسلان روی مبل بودن که دیانا از خسته گی خوابش میره روی شونه ارسلان ارسلان دیانا رو بیشتر بغل میکنه و دیانا به خواب عمیقی میره صبح وقتی بیدار میشه میبینن تو بغل ارسلانه خودش بیشتر توی بغل ارسلان جامیده در حدی که وقتی ارسلان بیدار میشه حس میکنه انگار یه جیزی سنگینی روی سینش بله دیانا بود ارسلان لپ دیانا بوس کرد .
نویسنده*همین دیگه ادامه رمان 😃😃😃😉😉
8ماه بعد دکتر به ارسلان گفت خبر خوبی دارن برتون بیمارتون بهوش امده تو بخش هستند می تونی بینید شون
ارسلان*جدن ممنون دیدم سمت اتاق دیانا سلام دیانا
دیانا *روی از ارسلان برداشتم .
.......
ادامه دارد 💜🖤♥️
لایک کنید ♥️💜🖤
ارسلان*می خوام پاشم
رضا*وایسا سرم تموم بشه بعد
ارسلان*می خوام برم پیش دیانا
امیر روز*دادش نمیشه من رفتم برای نیکا برم بپرسم گفت نه تا بهتر نشه نمی شه
ارسلان*باشه
رضا *دو روزه ارسلان لب غذا و آب دارو هاش نمی زنی ضعیف شده
دکتر*به رضا گفت اگه اینجوری پیش بره ایشون هم مثل بیمار تون میشن
رضا*چشم میگم
دکتر*ممنون
ارسلان*حالم بعد بود
*اگه یادتون باشه گفتم بعدن می گم اردیا چه جوری عاشق شدن*
الان میگم
زمانی که دیانا اومد پیش ارسلان 4روز بعد مامان دیانا و ارسلان میمرن و دیانا اسیب میبینه دادگاه به امیر علی یعنی ناپدری دیانا ریع میده
و دیانا مجبوره وسایل شو جمع کنه ارسلان خیلی تلاش کرد تا دیانا نره ولی 1ماه بود و ارسلان یه جورایی دیانا را از امیر علی خرید ولی دیانا بجای اینکه ناراحت باشه خیلی خوشحال بود و رفت پیش ارسلان زندگی کرد و دیگه خبری از اون نبود دیانا و ارسلان روی مبل بودن که دیانا از خسته گی خوابش میره روی شونه ارسلان ارسلان دیانا رو بیشتر بغل میکنه و دیانا به خواب عمیقی میره صبح وقتی بیدار میشه میبینن تو بغل ارسلانه خودش بیشتر توی بغل ارسلان جامیده در حدی که وقتی ارسلان بیدار میشه حس میکنه انگار یه جیزی سنگینی روی سینش بله دیانا بود ارسلان لپ دیانا بوس کرد .
نویسنده*همین دیگه ادامه رمان 😃😃😃😉😉
8ماه بعد دکتر به ارسلان گفت خبر خوبی دارن برتون بیمارتون بهوش امده تو بخش هستند می تونی بینید شون
ارسلان*جدن ممنون دیدم سمت اتاق دیانا سلام دیانا
دیانا *روی از ارسلان برداشتم .
.......
ادامه دارد 💜🖤♥️
لایک کنید ♥️💜🖤
۲.۹k
۲۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.