سرنوشت شوم p10
سرنوشت شوم p10
رفتم بالا و دیدم رزی هم داره اماده میشه
ییه میکاپ ساده کردم موهامو دورم باز گذاشتم و یه نیم تنه خیلی کوتاه چسبون که سینه هام جلوه میداد پوشیدم و یه سویشرت مشکی با یه شلوار مشکی و یه چکمه کوتاه مشکی پوشیدم و رفتم پایین رزی و سون بی و جونگ کوک بیرون وایساذه بودن منم در کلبه رو بستم و رفتم سوار ماشین بشم دیدم نگاه های سون بی و جونگ کوک روی لباسمه
سون بی:اوف
جونگ کوک:یاااا خفه شو،دا یون فکر میکنم قراره هوا سرد بشه منتظر میمونم لباستو عوض کنی بیای(با حرس)
دا یون:شرمنده ولی من سردم نیست و همین لباس خوبه وقتی میدونی فایده نداره اصرار کردن پس حرکت کن
رزی:یاااا،عشقم ولش کن بزار سرما بخوره
دا یون:رزی چته
رزی:ایش دختره نچسب
اصلا رزی رو درک نمیکردم اینجور رفتار کنه چرا باید یه شبه اینجور بشه بعد ۱۵ سال رفاقت ،
دا یون:(یه پوز خند)خیلی خنده داره هوف ولش کن
رزی:حرکت کنیم عشقم ؟منتظر چی
جونگ کوک:باشه بریم
من از بقیه شون زدم جلو راه رو بلد بودم دلم نمیخاست رزی رو اون جور ببینم انگار خون پدرشو خورده بودم که اونجور رفتار میکرد باهام
جونگ کوک:هی دا یون فکر نمیکنی داری تند راه میری
دا یون:تو راه رو بلدی خودت بیارش من زودتر شما میرم میخام تنها باشم
جونگ کوک:اما....
رزی:جونگ کوک(با لحن لوس)ولش کن عزیزم (بازو جونگ کوک رو گرفت)
دا یون:هع خنده داره واقعا نمیفهمم چت شده و کی بهت پشت سرم حرف زده تو بی لیاقتی
رزی:تازه همه چی رو فهمیدم ازت بدم میاد ازمون دور شو
تا این حرفو گفت یه بغض خیلی بزرگی گلومو گرفت و من بدو بدو برگشتم سریع به سمت کلبه ،در کلبه رو باز کردم و رفتم وسایلمو برداشتم و سریع گذاشتم تو ماشین ،سوار ماشین شدم جونگ کوک اومد
جونگ کوک:کجا میری ها
دا یون:بر میگردم پیش شوگا ،بر میگرد خونه نمیخام یه لحظه اینجا باشم
جونگ کوک:دا یون...
نزاشتم حرفشو بزنه سریع گازشو گرفتم و تا رسیدم با جاده بیشتر گاز دادم با سرعت ۲۴۰ تا فقط گریه میکردم نمیدونم کار کی بود تو یه دقیقه رزی عوض شد
یه راه ۵ ساعته رو نیم ساعته رسیدم سئول سریع رفتم سمت خونه در خونه رو زدم ولی کسی جواب نداد ،کلید رو از کیفم برداشتم و درو باز کردم اول رفتم سر اتاق شوگا درو باز کردم
شوگا:یااااا گمشو بیرون دارم لباس عوض میکنم مگه کوری تازه از حمون اومدم برو بیرووووون(با داد)
دا یون:وای شت ،ببخشید ببشخید رفتم بیرون
یه هوفی کشیدم و رفتم تو اتاق انقدر روی حرفای رزی فکر کردم که اصن نفهمیدم در رو کی باز کردم
خیلی خسته بودم با بغض بزرگی خابم برد
(شب)
بلند شدم از روی تخت حدودا ساعت ۱۱ شب بود از اتاق اومدم بیرون و از پله ها اومدم پایین و رفتم سمت یخچال ،همه چی بود اما انگار گرسنم نبود
رفتم بالا و دیدم رزی هم داره اماده میشه
ییه میکاپ ساده کردم موهامو دورم باز گذاشتم و یه نیم تنه خیلی کوتاه چسبون که سینه هام جلوه میداد پوشیدم و یه سویشرت مشکی با یه شلوار مشکی و یه چکمه کوتاه مشکی پوشیدم و رفتم پایین رزی و سون بی و جونگ کوک بیرون وایساذه بودن منم در کلبه رو بستم و رفتم سوار ماشین بشم دیدم نگاه های سون بی و جونگ کوک روی لباسمه
سون بی:اوف
جونگ کوک:یاااا خفه شو،دا یون فکر میکنم قراره هوا سرد بشه منتظر میمونم لباستو عوض کنی بیای(با حرس)
دا یون:شرمنده ولی من سردم نیست و همین لباس خوبه وقتی میدونی فایده نداره اصرار کردن پس حرکت کن
رزی:یاااا،عشقم ولش کن بزار سرما بخوره
دا یون:رزی چته
رزی:ایش دختره نچسب
اصلا رزی رو درک نمیکردم اینجور رفتار کنه چرا باید یه شبه اینجور بشه بعد ۱۵ سال رفاقت ،
دا یون:(یه پوز خند)خیلی خنده داره هوف ولش کن
رزی:حرکت کنیم عشقم ؟منتظر چی
جونگ کوک:باشه بریم
من از بقیه شون زدم جلو راه رو بلد بودم دلم نمیخاست رزی رو اون جور ببینم انگار خون پدرشو خورده بودم که اونجور رفتار میکرد باهام
جونگ کوک:هی دا یون فکر نمیکنی داری تند راه میری
دا یون:تو راه رو بلدی خودت بیارش من زودتر شما میرم میخام تنها باشم
جونگ کوک:اما....
رزی:جونگ کوک(با لحن لوس)ولش کن عزیزم (بازو جونگ کوک رو گرفت)
دا یون:هع خنده داره واقعا نمیفهمم چت شده و کی بهت پشت سرم حرف زده تو بی لیاقتی
رزی:تازه همه چی رو فهمیدم ازت بدم میاد ازمون دور شو
تا این حرفو گفت یه بغض خیلی بزرگی گلومو گرفت و من بدو بدو برگشتم سریع به سمت کلبه ،در کلبه رو باز کردم و رفتم وسایلمو برداشتم و سریع گذاشتم تو ماشین ،سوار ماشین شدم جونگ کوک اومد
جونگ کوک:کجا میری ها
دا یون:بر میگردم پیش شوگا ،بر میگرد خونه نمیخام یه لحظه اینجا باشم
جونگ کوک:دا یون...
نزاشتم حرفشو بزنه سریع گازشو گرفتم و تا رسیدم با جاده بیشتر گاز دادم با سرعت ۲۴۰ تا فقط گریه میکردم نمیدونم کار کی بود تو یه دقیقه رزی عوض شد
یه راه ۵ ساعته رو نیم ساعته رسیدم سئول سریع رفتم سمت خونه در خونه رو زدم ولی کسی جواب نداد ،کلید رو از کیفم برداشتم و درو باز کردم اول رفتم سر اتاق شوگا درو باز کردم
شوگا:یااااا گمشو بیرون دارم لباس عوض میکنم مگه کوری تازه از حمون اومدم برو بیرووووون(با داد)
دا یون:وای شت ،ببخشید ببشخید رفتم بیرون
یه هوفی کشیدم و رفتم تو اتاق انقدر روی حرفای رزی فکر کردم که اصن نفهمیدم در رو کی باز کردم
خیلی خسته بودم با بغض بزرگی خابم برد
(شب)
بلند شدم از روی تخت حدودا ساعت ۱۱ شب بود از اتاق اومدم بیرون و از پله ها اومدم پایین و رفتم سمت یخچال ،همه چی بود اما انگار گرسنم نبود
۷۶.۱k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.