پارت175
#پارت175
پشت و رو شدم که به شدت برخوردم به یکی دستمو رو دماغم گذاشتم یه قدم عقب رفتم سرمو بلند کردم
با دیدن آرش غر غر کنان گفتم: کوری منو نمبیینی؟! اخ دماغ...
با اخم رو پیشونیش رسما لال شدم. عصبی گفت:
به من چه! مهسا برو حوصله بحث ندارم برو بخواب فردا باید اماده باشی!
بدون اینکه اجازه حرفی بهم بده از کنارم رد شد، شوکه زده سرم جام وایستادم وا این چرا همچنین میکنه!
سرمو تکون دادم رفتم سمت آسانسور و سوار شدم طبقه مورد نظر رو زدم...
در اتاق و باز کردم وارد شدم در رو پشت سرم بستم، دلم بدجور برای مامان اینا تنگ شده بود از وقتی اینجا اومده بودم
فقط دو بار باهاشون حرف زدم گوشی رو برداشتم و شماره مامان رو گرفتم...
بعد از اینکه با مامان حرف زدم گوشی رو قطع کردم رو تخت دراز کشیدم فردا اون روز سر نوشت سازه! اره فردا من یا موفق میشم یا نا امید...
از خدا میخوام برای یه بارم شده تو زندگیم کمکم کنه!
تو همین خیالا بودم که کم کم خوابم برد!
با صدای کوبیده شدن در مثله جن زده ها خواب بیدار شدم با بدو رفتم در رو باز کردم با دیدن شرار نفسمو بیرون دادم عصبی گفت:
اه چرا این لامصب رو باز نمیکردی داشتم نگرانت میشدم، دیشبم نه شام خوردی نه چیزی لاقل بیا الان یه چیزی بخور که باید بریم!
با یادآوردی فشن شو جیغ خفیفی کشیدم بدون اینکه در رو ببندم دویدم سمت حموم
بعد از یه دوش پنج دقیقه ایی از حموم بیرون اومدم تند تند شروع کردم به سشوار کشیدن موهام، تمام این مدت شراره داشت به کارام نگاه میکرد
رفتم سمت کمد یه بلوز شلوار در آوردم بعد از برداشتن پالتوم با شراره از اتاق خارج شدیم..
بعد. از خوردن صبحونه همراه با ارش و کیوان و شراره سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت جایی که قرار بود سرنوشت منو تغییر بده!
جایی که قرار بود کل زندگی من از این رو به اون رو شه، دیگه خبری از مهسا آروم نمیموند چون قرار بود من عوض شم من معرف شم ولی آیا معروفیت
برای من مشکل ساز میشه؟ یا اینکه منو به کمال و آرامش میرسونه!
باید دید از امروز به بعد زنگی چه خواب هایی برام دیده و اتفاقاتی برام رخ میده!
نگاه مو به بیرون دوختم لب زدم: هر خوابی که برام دیدی رو قبول دارم ولی اینو بدون از امروز مهسای جدید متولد میشه و هر اتفاقی که بیفته مرد و مردونه باهاش میجنگه تا اینکه اخرش به خوشبختی برسم ...
پشت و رو شدم که به شدت برخوردم به یکی دستمو رو دماغم گذاشتم یه قدم عقب رفتم سرمو بلند کردم
با دیدن آرش غر غر کنان گفتم: کوری منو نمبیینی؟! اخ دماغ...
با اخم رو پیشونیش رسما لال شدم. عصبی گفت:
به من چه! مهسا برو حوصله بحث ندارم برو بخواب فردا باید اماده باشی!
بدون اینکه اجازه حرفی بهم بده از کنارم رد شد، شوکه زده سرم جام وایستادم وا این چرا همچنین میکنه!
سرمو تکون دادم رفتم سمت آسانسور و سوار شدم طبقه مورد نظر رو زدم...
در اتاق و باز کردم وارد شدم در رو پشت سرم بستم، دلم بدجور برای مامان اینا تنگ شده بود از وقتی اینجا اومده بودم
فقط دو بار باهاشون حرف زدم گوشی رو برداشتم و شماره مامان رو گرفتم...
بعد از اینکه با مامان حرف زدم گوشی رو قطع کردم رو تخت دراز کشیدم فردا اون روز سر نوشت سازه! اره فردا من یا موفق میشم یا نا امید...
از خدا میخوام برای یه بارم شده تو زندگیم کمکم کنه!
تو همین خیالا بودم که کم کم خوابم برد!
با صدای کوبیده شدن در مثله جن زده ها خواب بیدار شدم با بدو رفتم در رو باز کردم با دیدن شرار نفسمو بیرون دادم عصبی گفت:
اه چرا این لامصب رو باز نمیکردی داشتم نگرانت میشدم، دیشبم نه شام خوردی نه چیزی لاقل بیا الان یه چیزی بخور که باید بریم!
با یادآوردی فشن شو جیغ خفیفی کشیدم بدون اینکه در رو ببندم دویدم سمت حموم
بعد از یه دوش پنج دقیقه ایی از حموم بیرون اومدم تند تند شروع کردم به سشوار کشیدن موهام، تمام این مدت شراره داشت به کارام نگاه میکرد
رفتم سمت کمد یه بلوز شلوار در آوردم بعد از برداشتن پالتوم با شراره از اتاق خارج شدیم..
بعد. از خوردن صبحونه همراه با ارش و کیوان و شراره سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت جایی که قرار بود سرنوشت منو تغییر بده!
جایی که قرار بود کل زندگی من از این رو به اون رو شه، دیگه خبری از مهسا آروم نمیموند چون قرار بود من عوض شم من معرف شم ولی آیا معروفیت
برای من مشکل ساز میشه؟ یا اینکه منو به کمال و آرامش میرسونه!
باید دید از امروز به بعد زنگی چه خواب هایی برام دیده و اتفاقاتی برام رخ میده!
نگاه مو به بیرون دوختم لب زدم: هر خوابی که برام دیدی رو قبول دارم ولی اینو بدون از امروز مهسای جدید متولد میشه و هر اتفاقی که بیفته مرد و مردونه باهاش میجنگه تا اینکه اخرش به خوشبختی برسم ...
۵.۵k
۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.