Part:45
Part:45
امیلی که پشت نشسته بود از پنجره به بیرون نگاه میکرد، تهیونگ هم با او اخم روی صورتش به جلو زل زده بود، جیمین بعد از نگاهی که به پسر کنارش انداخت متوجه شد که چیزی ذهن اون پسر رو مشغول کرده.
-اتفاقی افتاده؟
جیمین همینطور که از آیینه بغل ماشین به پشت سرش نگاه میکرد تا از تصادف احتمالی جلوگیری کنه پرسید.
و تهیونگ فقط سرش رو بالا پایین کرد.
- فقط یه سوال دارم.
- خب بپرس.
جیمین سریع جواب داد، منتظر بود تا متوجه اون چیزی که ذهن دوستش رو به خودش درگیر کرده بشه.
- شما چجوری همو میشناسید؟
پسر مو بور بعد از شنیدن اون حرف از زبون تهیونگ، نیشخندی زد.
حالا متوجه شد درد اون پسر چیه. سعی کرد با لحنی محتاطانه همه چیز رو بگه، چون فقط اون میدونست الان تهیونگ چقدر میتونست به هم ریخته و با عصبانی باشه.
- خب ما فقط یک بار همو ملاقات کردیم، اما خب...میدونی ملاقات به یاد موندنی بود.
بعد حرفش هم کوتاه خندید و از آیینه وسط ماشین به امیلی که همچنان به بیرون خیره بود نگاهی انداخت.
- تعریف نمیکنی؟
انگار تهیونگ خیلی مشتاق فهمیدن اون ماجرا بود، در حدی که امیلی از خیره شدن به بیرون دست برداشت و حال به جیمین نگاه میکرد.
جیمین با یاد آوری اون روز لبخندی بر روی لبهاش نشست.
"فلش بک"
"کتابخونه آفتابگردان"
تنها صدایی که توی کتابخونه میپیچید، صدای صاحب اونجا بود، که هر از چند گاهی به کسانی که داخل کتابخونه بودند تذکر میداد.
امیلی بین قفسه ها قدم بر میداشت، و چشمی دنبال کتابی بود که وقتش رو باهاش پر کنه.
و خب طبق معمول جلد یکی از کتاب ها نظرش رو جلب کرد.
دستش رو گذاشت و خواست برش داره، اما انگار اون کتاب چسبیده بود.
چون هر چی میکشید، از اون طرف بیشتر کشیده میشد.
این کشمکش تا چند لحظه ادامه داشت، تا اینکه امیلی اون کتاب رو ول کرد، و باعث شد فردی که از اون طرف قفسه کتاب رو میکشید مشخص بشه.
پسر با شُک به امیلی نگاه میکرد. امیلی بعد از اینکه به خودش اومد، سعی کرد با احترام خواستش رو بیان کنه.
- خیلی ببخشید آقا، اما اون کتاب رو من اول برداشتم.
اینکه امیلی فکر میکرد اون پسر خیلی زود اون کتاب رو بهش میده، شاید احمقانهترین فکری بود که تا به حال داشت.
چون اون پسر با گستاخی تمام تو چشمهای امیلی نگاه کرد و بهش حرفش رو زد.
- کی همچین حرفی زده؟ من اولین فردی بودم که برداشتش.
امیلی حرصش در اومده بود، و قطعا اگر این روند ادامه پیدا میکرد، پسر رو به روش شاهد خارج شدن دود هایی از سر دختر میشد، چون امیلی در این جور مورد ها اصلا آدم صبوری نبود.
- آقای محترم بهتره اون رو به من برگردونید! وگرنه...
- اولا این برای شما نیست که من بهتون برش گردونم، دوما...وگرنه میخوای چیکار کنی؟
مسافت زیادی نبود که امیلی بخواد طی کنه تا به اون پسر برسه، پس اون راه کوتاه رو طی کرد و روبه روش قرار گرفت.
- پس بهتره بریم پیش خانوم سانتورو!
جیمین تائید کرد، و پس سر امیلی قدم برداشت.
خانم سانتورو وقتی دید اون دو نفر به سمتش قدم بر میدارن، ابروش رو بالا انداخت و سریع پرسید.
-مشکلی پیش اومده؟
جیمین وقتی دید امیلی دهن باز کرده تا سیل حرفاش رو بزنه، سریع دست به کار شد و خودش شروع کرد.
- این خانوم ادعا داره زود تر از من این کتاب رو برداشته و الان مال اونه، اما من اولین نفری بودم که برداشتم.
امیلی زیر لب خندید و با صدای آرومی گفت.
- ادعا؟ شوخی میکنی؟
و این خانوم سانتورو بود که نمیدونست باید چیکار کنه، به مشتری همیشگیش وفادار میموند، یا از مشتری جدیدش حمایت میکرد؟
----------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
امیلی که پشت نشسته بود از پنجره به بیرون نگاه میکرد، تهیونگ هم با او اخم روی صورتش به جلو زل زده بود، جیمین بعد از نگاهی که به پسر کنارش انداخت متوجه شد که چیزی ذهن اون پسر رو مشغول کرده.
-اتفاقی افتاده؟
جیمین همینطور که از آیینه بغل ماشین به پشت سرش نگاه میکرد تا از تصادف احتمالی جلوگیری کنه پرسید.
و تهیونگ فقط سرش رو بالا پایین کرد.
- فقط یه سوال دارم.
- خب بپرس.
جیمین سریع جواب داد، منتظر بود تا متوجه اون چیزی که ذهن دوستش رو به خودش درگیر کرده بشه.
- شما چجوری همو میشناسید؟
پسر مو بور بعد از شنیدن اون حرف از زبون تهیونگ، نیشخندی زد.
حالا متوجه شد درد اون پسر چیه. سعی کرد با لحنی محتاطانه همه چیز رو بگه، چون فقط اون میدونست الان تهیونگ چقدر میتونست به هم ریخته و با عصبانی باشه.
- خب ما فقط یک بار همو ملاقات کردیم، اما خب...میدونی ملاقات به یاد موندنی بود.
بعد حرفش هم کوتاه خندید و از آیینه وسط ماشین به امیلی که همچنان به بیرون خیره بود نگاهی انداخت.
- تعریف نمیکنی؟
انگار تهیونگ خیلی مشتاق فهمیدن اون ماجرا بود، در حدی که امیلی از خیره شدن به بیرون دست برداشت و حال به جیمین نگاه میکرد.
جیمین با یاد آوری اون روز لبخندی بر روی لبهاش نشست.
"فلش بک"
"کتابخونه آفتابگردان"
تنها صدایی که توی کتابخونه میپیچید، صدای صاحب اونجا بود، که هر از چند گاهی به کسانی که داخل کتابخونه بودند تذکر میداد.
امیلی بین قفسه ها قدم بر میداشت، و چشمی دنبال کتابی بود که وقتش رو باهاش پر کنه.
و خب طبق معمول جلد یکی از کتاب ها نظرش رو جلب کرد.
دستش رو گذاشت و خواست برش داره، اما انگار اون کتاب چسبیده بود.
چون هر چی میکشید، از اون طرف بیشتر کشیده میشد.
این کشمکش تا چند لحظه ادامه داشت، تا اینکه امیلی اون کتاب رو ول کرد، و باعث شد فردی که از اون طرف قفسه کتاب رو میکشید مشخص بشه.
پسر با شُک به امیلی نگاه میکرد. امیلی بعد از اینکه به خودش اومد، سعی کرد با احترام خواستش رو بیان کنه.
- خیلی ببخشید آقا، اما اون کتاب رو من اول برداشتم.
اینکه امیلی فکر میکرد اون پسر خیلی زود اون کتاب رو بهش میده، شاید احمقانهترین فکری بود که تا به حال داشت.
چون اون پسر با گستاخی تمام تو چشمهای امیلی نگاه کرد و بهش حرفش رو زد.
- کی همچین حرفی زده؟ من اولین فردی بودم که برداشتش.
امیلی حرصش در اومده بود، و قطعا اگر این روند ادامه پیدا میکرد، پسر رو به روش شاهد خارج شدن دود هایی از سر دختر میشد، چون امیلی در این جور مورد ها اصلا آدم صبوری نبود.
- آقای محترم بهتره اون رو به من برگردونید! وگرنه...
- اولا این برای شما نیست که من بهتون برش گردونم، دوما...وگرنه میخوای چیکار کنی؟
مسافت زیادی نبود که امیلی بخواد طی کنه تا به اون پسر برسه، پس اون راه کوتاه رو طی کرد و روبه روش قرار گرفت.
- پس بهتره بریم پیش خانوم سانتورو!
جیمین تائید کرد، و پس سر امیلی قدم برداشت.
خانم سانتورو وقتی دید اون دو نفر به سمتش قدم بر میدارن، ابروش رو بالا انداخت و سریع پرسید.
-مشکلی پیش اومده؟
جیمین وقتی دید امیلی دهن باز کرده تا سیل حرفاش رو بزنه، سریع دست به کار شد و خودش شروع کرد.
- این خانوم ادعا داره زود تر از من این کتاب رو برداشته و الان مال اونه، اما من اولین نفری بودم که برداشتم.
امیلی زیر لب خندید و با صدای آرومی گفت.
- ادعا؟ شوخی میکنی؟
و این خانوم سانتورو بود که نمیدونست باید چیکار کنه، به مشتری همیشگیش وفادار میموند، یا از مشتری جدیدش حمایت میکرد؟
----------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۲۷.۴k
۱۱ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.