Part:47
Part:47
تهیونگ اولین نفر بود و زنگ درب رو زد. بقیه هم منتظر باز شدنش بودند.
همین که درب توسط یک پیرمرد باز شد، تهیونگ شروع به حرف زدن کرد.
- سلام قربان، ببخشید مزاحم شدیم ما...
اما اون پیرمرد که اخماش تو هم بود بدون گوش دادن به ادامه حرف پسر، درب رو به محکمترین شکل بست.
جیمین خجلوار خندید.
-فکر کنم زمان مناسبی نیومدیم.
و بعد به خونه بعدی رفتند تا شانسشون رو امتحان کنند.
این دفعه تهیونگ نمیخواست مورد خشونت واقع بشه، جیمین رو مجبور به زنگ زدن کرد.
این دفعه یک خانوم میانسال درب رو باز کرد.
- سلام وقت بخیر...ببخشید ما چند تا سوال داشتیم.
- بفرمایید.
مثل اینکه تمام افراد اونجا اعصاب درست و حسابی نداشتند، چون اون خانم بدون اینکه حتی جواب سلامشون رو بده، خواست تا بره سر اصل مطلب.
-احیانا خانواده شما کسی کاپیتان کشتی یا همچین چیزی هست ؟
زن نگاه مشکوکی اول به جیمین بعد هم به دو نفر پشتش انداخت. و سرش رو به دو طرف تکون داد و اون هم درب رو بست.
هر سه نا امید به سمت سومین خونه مورد نظر رفتند.
و این دفعه نوبت امیلی بود، چون هیچ کدوم از پسرها جلو نرفتند و منتظر دختر شدند.
امیلی با احتیاط زنگ رو زد، صدای دووید کسی از داخل خونه به گوش میرسید.
و وقتی درب باز شد، یک پسر کوچولو که به شدت خوشگل بود ظاهر شد.
امیلی انگار از خوشگلی و بامزه بودن اون پسر به وجد اومده باشه، سریع رو زانوهاش نشست و با اشتیاق شروع به حرف زدن یا پسر تقریبا هشت ساله کرد.
- سلام خوشگله، بزرگتری تو خونه هست؟
معلوم بود پسر کمی احساس نا امنی کرده، پس امیلی سعی کرد توضیح بده که برای چی به اونجا رفتند.
- ما فقط دنبال چیزی میگردیم و میخوایم سوال بپرسیم.
پسر کوچولو بالاخره زبون باز کرد.
-مامانبزرگم تو حیاط نشسته اینجا منتظر بمونید تا بیام.
امیلی با نشاط فراوانی که با دیدن اون پسر بچه بهش اضافه شده بود سر تکون داد.
و تهیونگ و جیمین به هم نگاه میکردند و به شانس خودشون لعنت میفرستادند.
بعد از چند دقیقه همون پسر بچه اومد، تا اونها رو به داخل خونه راهنمایی کنند.
امیلی اول از همه وارد شد و تهیونگ بعد هم آخرین نفر مجبور به بستن درب بود.
در راهرویی که آخرش به هال ختم میشد پُر بود از عکس های مختلف.
از عکس تولد گرفته تا یک مرد جوون کنار یک کشتی قدیمی.
وقتی وارد سالن اصلی شدند، همه با دیزاین قدیمی اما زیبایی که داشت حیرت زده شدند.
- راحت باشین، بنشینید.
و پیرزنی که روی یکی از مبل ها نشسته بود، این رو گفت.
------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
تهیونگ اولین نفر بود و زنگ درب رو زد. بقیه هم منتظر باز شدنش بودند.
همین که درب توسط یک پیرمرد باز شد، تهیونگ شروع به حرف زدن کرد.
- سلام قربان، ببخشید مزاحم شدیم ما...
اما اون پیرمرد که اخماش تو هم بود بدون گوش دادن به ادامه حرف پسر، درب رو به محکمترین شکل بست.
جیمین خجلوار خندید.
-فکر کنم زمان مناسبی نیومدیم.
و بعد به خونه بعدی رفتند تا شانسشون رو امتحان کنند.
این دفعه تهیونگ نمیخواست مورد خشونت واقع بشه، جیمین رو مجبور به زنگ زدن کرد.
این دفعه یک خانوم میانسال درب رو باز کرد.
- سلام وقت بخیر...ببخشید ما چند تا سوال داشتیم.
- بفرمایید.
مثل اینکه تمام افراد اونجا اعصاب درست و حسابی نداشتند، چون اون خانم بدون اینکه حتی جواب سلامشون رو بده، خواست تا بره سر اصل مطلب.
-احیانا خانواده شما کسی کاپیتان کشتی یا همچین چیزی هست ؟
زن نگاه مشکوکی اول به جیمین بعد هم به دو نفر پشتش انداخت. و سرش رو به دو طرف تکون داد و اون هم درب رو بست.
هر سه نا امید به سمت سومین خونه مورد نظر رفتند.
و این دفعه نوبت امیلی بود، چون هیچ کدوم از پسرها جلو نرفتند و منتظر دختر شدند.
امیلی با احتیاط زنگ رو زد، صدای دووید کسی از داخل خونه به گوش میرسید.
و وقتی درب باز شد، یک پسر کوچولو که به شدت خوشگل بود ظاهر شد.
امیلی انگار از خوشگلی و بامزه بودن اون پسر به وجد اومده باشه، سریع رو زانوهاش نشست و با اشتیاق شروع به حرف زدن یا پسر تقریبا هشت ساله کرد.
- سلام خوشگله، بزرگتری تو خونه هست؟
معلوم بود پسر کمی احساس نا امنی کرده، پس امیلی سعی کرد توضیح بده که برای چی به اونجا رفتند.
- ما فقط دنبال چیزی میگردیم و میخوایم سوال بپرسیم.
پسر کوچولو بالاخره زبون باز کرد.
-مامانبزرگم تو حیاط نشسته اینجا منتظر بمونید تا بیام.
امیلی با نشاط فراوانی که با دیدن اون پسر بچه بهش اضافه شده بود سر تکون داد.
و تهیونگ و جیمین به هم نگاه میکردند و به شانس خودشون لعنت میفرستادند.
بعد از چند دقیقه همون پسر بچه اومد، تا اونها رو به داخل خونه راهنمایی کنند.
امیلی اول از همه وارد شد و تهیونگ بعد هم آخرین نفر مجبور به بستن درب بود.
در راهرویی که آخرش به هال ختم میشد پُر بود از عکس های مختلف.
از عکس تولد گرفته تا یک مرد جوون کنار یک کشتی قدیمی.
وقتی وارد سالن اصلی شدند، همه با دیزاین قدیمی اما زیبایی که داشت حیرت زده شدند.
- راحت باشین، بنشینید.
و پیرزنی که روی یکی از مبل ها نشسته بود، این رو گفت.
------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۱۴.۵k
۱۲ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.