فیک عزرائیل
فیک : عزرائیل
پارت [9]
ویو ا.ت
صبح بیدار شدم دیدم تو بغل اربابم یکم اولش هنگ کردم بعد پرتش کردم رو زمین
کوک: اییییی کمرم *ا.ت دستت بشکنههه* چته تو
ا.ت: ارباب چکار من کردید *گریع*
کوک : آروم باش کوچولو آروم *رفتم بغلش کردم و سرشو بوسیدم*
ویو کوک
ا.ت انقدر گریه کرد که خوابش برد ....... من تازه فهمیدم بهش حس دارم اون خیلی زیباست انگار فرشته است بزار بخوابه بعد باهاش حرف میزنم
ویو ا.ت
بیدار شدم دیدم دوباره تو بغلشم خیلی آرامش داشت و صورتش مثل خرگوش بود گزاشتم بخوابه ولی من یه برده ام بزار بلند شم
ویو خودم
ا.ت خیلی اروم بلند شد و موهای بلندشو شونه زد و رفت حمام در اومد و دید کوک رو تخت نیست رفت لباساشو پوشید و رفت برا اربابش صبحانه درست کنه
آجوما: ا.ت پاشو برو قهوه رو بده ارباب
ا.ت: چشم *بردمش تا تو اتاق ارباب*
تق تق تق تق
کوک: بیا
رفتم تو
ا.ت: ارباب براتون قهوه اوردم *سر پایین ، خجالت*
کوک : مرسی بزارش رو میز
ا.ت: چشم * تعجب*
خواستم برم بیرون که...........
پارت [9]
ویو ا.ت
صبح بیدار شدم دیدم تو بغل اربابم یکم اولش هنگ کردم بعد پرتش کردم رو زمین
کوک: اییییی کمرم *ا.ت دستت بشکنههه* چته تو
ا.ت: ارباب چکار من کردید *گریع*
کوک : آروم باش کوچولو آروم *رفتم بغلش کردم و سرشو بوسیدم*
ویو کوک
ا.ت انقدر گریه کرد که خوابش برد ....... من تازه فهمیدم بهش حس دارم اون خیلی زیباست انگار فرشته است بزار بخوابه بعد باهاش حرف میزنم
ویو ا.ت
بیدار شدم دیدم دوباره تو بغلشم خیلی آرامش داشت و صورتش مثل خرگوش بود گزاشتم بخوابه ولی من یه برده ام بزار بلند شم
ویو خودم
ا.ت خیلی اروم بلند شد و موهای بلندشو شونه زد و رفت حمام در اومد و دید کوک رو تخت نیست رفت لباساشو پوشید و رفت برا اربابش صبحانه درست کنه
آجوما: ا.ت پاشو برو قهوه رو بده ارباب
ا.ت: چشم *بردمش تا تو اتاق ارباب*
تق تق تق تق
کوک: بیا
رفتم تو
ا.ت: ارباب براتون قهوه اوردم *سر پایین ، خجالت*
کوک : مرسی بزارش رو میز
ا.ت: چشم * تعجب*
خواستم برم بیرون که...........
- ۱۱.۱k
- ۲۹ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط