پارت116
#پارت116
(تینا)
رو مبل نشستم شروع کردم به بررسی اجزای خونه!
نه میشد گفت کوچیکه نه میشد گفت بزرگ یه آپارتمان نقلی که با یه دست مبل راحتی به
رنگ آبی و پرده هایی به رنگ آبی و سفید ، یه tv تزیین شده بود.
با صدای آرسام دست از نگاه کردن به خونه برداشتم.
کنارم رو مبل نشستم، دستاشو رو پشتی مبل گذاشت.
چشماشو ریز کرد: چرا همچین به خونه نگاه میکنی دوستش نداری؟!
تینا: نه بابا این چه حرفیه، اتفاقا خونه قشنگیه! خوشم اومد
یه لبخند کج اومد رو لباش با چشم و ابرو به بغلش اشاره کرد، یعنی بیا بغلم.
سری تکون دادم بهش نزدیک شدم آروم سرمو رو شونش گذاشتم
دستشو دورم حلقه کرد محکم منو به خودش فشار داد، با دستش روسری مو درآورد مشغول بازی با موهام شد.
از اینکه داشت موهامو نوازش میکرد حس خوبی بهم دست داد یه حس شیرین.
حس خواستن، دستمو بلند آروم گذاشتم رو سینه ش، شروع کردم خطای فرضی رو سینه ش کشیدن.
دستمو گرفت، سرمو بلند کردم تو چشماش نگاه کردم که گفت:
نکن بچه، هی میخوام باهات کاری نداشته باشم ولی نمیذاری!
شیطون خندیدم با ناز گفتم: مگه چیکار کردم؟
چند دقیقه تو. چشمام زل زد بعد سرشو جلو آورد ل.باشو گذاشت رو ل.بام و..
(مهسا)
دست حامد رو کشیدم بردم داخل مغازه با تعجب گفت:
صبر کن دختر خوب، بگو خودم میام چرا دستمو میکشی؟
بی توجه به غر زدناش رو به فروشنده که یه پسر جوون بود گفتم:
ببخشید آقا اون پیرهن قرمزه که روش نگین کار شده رو لطف میکنید.
پسره که انگار تازه متوجه حضود ما شده بود سرشو از رو گوشی برداشت یه نگاه به من یه نگاه به حامد انداخت:
الان!
گوشیش رو میز گذاشت و رفت پشت مغازه.
برگشتم به حامد نگاه کردم که اخم کرده بود دستاشو رو میز گذاشته بود.
با ارنجم زدم به پهلوش بهم نگاه کرد.
لب زدم: چته؟!
شونه ایی بالا انداخت بازم به رو به روش نگاه کرد، بسم الله یه چیزش میشاا!
پسره از انباری بیرون اومد لباسو طرفم گرفتم، ازش گرفتم وارد اتاق پرو شدم
شروع کردم به درآوردن لباسام. امروز با حامد اومدیم واسه خرید عروسی، جالب اینجاست که از صبح داریم
تو خیابانو میچرخیم ولی به جز آینه و شعمدان چیز دیگه ایی نخریدیم.
لباس رو تنم کردم تو آینه به خودم نگاه کردم، یه لباس دکلته بلند قرمز که روش با نگین کار کرده بودن مخصوصا رو قسمت سینه ش خیلی کار شده بود!
تو تنم خوب جلو میداد ولی بازم مطمئنم نیستم که برای مراسم عقد مناسب هست یا نه!
تصمیم گرفتم که نظر حامد رو بدونم در رو آروم باز کردم و حامد رو صدا زدم ، فوری اومد.
حامد:جانم؟
به نگاه بهش انداختم بعد یکم دورتر رفتم چرخی زدم گفتم:چطوری؟!
به وضوع میشد برق تو چشماشو دید یه لبخند زد :معرکه ست!
مهسا:جدی؟!
همین طور که داشت با نگاش منو میخورد: اهوم
به لبخند زدم: باشه، برو لباسامو عوض کنم میام بیرون!
حامد نوچی گفت و وارد اتاق پرو شد در رو بست با تعجب گفتم:
چیکار میکنی دیوونه برو بیرون زشته!
بی توجه به من منو چسبوند به اتاق پرو....
بی توجه به من نزدیکم اومد چسبوند به دیوار اتاق پرو، خمار گفت:
من چطور تا روز عروسی صبر کنم چطور اخه مهسا!
شیطون خندیدم گفتم: کی گفته صبر کن؟
با چشمای گرد شده نگام کرد: یعنی تو میذاری م...
پریدم وسط حرفش: شوخی کردم جدی نگیر آقا. حالا برو کنار که فروشنده فکرای بد میکنه.
حامد: بذار بکنه مهم نیست!
بعد از تموم شدن حرفش، به لبام زل زد. ناخداگاه لبامو با زبونم خیس کردم که سرشو نزدیک تر اورد دقیقه لباش با لبام دو مین فاصله داشت.
از شدت هیجان قلبم تند تند میزد انگار اونم فهمیده بود که سرشو بلند کرد تو چشمام نگاه کرد.
بعد دوباره نگاه شو سوق داد سمت لبام تقربیا لباش رو لبام نشسته بود که تقه ایی به در خورد.
هول زده ازم جدا شد گفت: بله؟
صدای فروشنده از پشت دراومد: گوشی تون زنگ میخوره.
کلافه گفت: الان!
رو کرد سمت من با حسرت به لبام نگاه کرد و گفت: لعنت به هر چی مزاحمه!
لباساتو عوض کن و بیا بیرون. بعد در رو باز کرد از اتاق رفت بیرون.
نفسمو بیرون دادم،تو آینه به خودم نگاه کردم از شدت هیجان قفسه سینم بالا و پایین میشد.
شاید اگه اون پسره نیومد من میتونستم دوباره طعم لباشو حس کنم ولی....
بیخیال فکر کردن شدم لباس رو با لباسای خودم عوض کردم از اتاق بیرون رفتم.
همین که از اتاق بیرون اومد حامد و فروشنده برگشتن سمتم آب دهنم قورت دادم.
نزدیک تر رفتم ،حامد اومد حرف بزنه که فروشنده پیش قدم شد و گفت:
خانوم چی شد لباس رو پسند کردین؟!
نیم نگاهی به حامد انداختم که منتظر به من خیره شده بود گفتم:
اوووم خب اره! ولی فکر نکنم برای مراسم عقد مناسب باشه!
فروشنده:اهان پس برای مراسم عقد میخواین! نظر همسرتون چیه؟
هر دو متفکر با حامد زل زدیم، دستی تو موهاش کشید و گفت:
لباس قشنگیه
(تینا)
رو مبل نشستم شروع کردم به بررسی اجزای خونه!
نه میشد گفت کوچیکه نه میشد گفت بزرگ یه آپارتمان نقلی که با یه دست مبل راحتی به
رنگ آبی و پرده هایی به رنگ آبی و سفید ، یه tv تزیین شده بود.
با صدای آرسام دست از نگاه کردن به خونه برداشتم.
کنارم رو مبل نشستم، دستاشو رو پشتی مبل گذاشت.
چشماشو ریز کرد: چرا همچین به خونه نگاه میکنی دوستش نداری؟!
تینا: نه بابا این چه حرفیه، اتفاقا خونه قشنگیه! خوشم اومد
یه لبخند کج اومد رو لباش با چشم و ابرو به بغلش اشاره کرد، یعنی بیا بغلم.
سری تکون دادم بهش نزدیک شدم آروم سرمو رو شونش گذاشتم
دستشو دورم حلقه کرد محکم منو به خودش فشار داد، با دستش روسری مو درآورد مشغول بازی با موهام شد.
از اینکه داشت موهامو نوازش میکرد حس خوبی بهم دست داد یه حس شیرین.
حس خواستن، دستمو بلند آروم گذاشتم رو سینه ش، شروع کردم خطای فرضی رو سینه ش کشیدن.
دستمو گرفت، سرمو بلند کردم تو چشماش نگاه کردم که گفت:
نکن بچه، هی میخوام باهات کاری نداشته باشم ولی نمیذاری!
شیطون خندیدم با ناز گفتم: مگه چیکار کردم؟
چند دقیقه تو. چشمام زل زد بعد سرشو جلو آورد ل.باشو گذاشت رو ل.بام و..
(مهسا)
دست حامد رو کشیدم بردم داخل مغازه با تعجب گفت:
صبر کن دختر خوب، بگو خودم میام چرا دستمو میکشی؟
بی توجه به غر زدناش رو به فروشنده که یه پسر جوون بود گفتم:
ببخشید آقا اون پیرهن قرمزه که روش نگین کار شده رو لطف میکنید.
پسره که انگار تازه متوجه حضود ما شده بود سرشو از رو گوشی برداشت یه نگاه به من یه نگاه به حامد انداخت:
الان!
گوشیش رو میز گذاشت و رفت پشت مغازه.
برگشتم به حامد نگاه کردم که اخم کرده بود دستاشو رو میز گذاشته بود.
با ارنجم زدم به پهلوش بهم نگاه کرد.
لب زدم: چته؟!
شونه ایی بالا انداخت بازم به رو به روش نگاه کرد، بسم الله یه چیزش میشاا!
پسره از انباری بیرون اومد لباسو طرفم گرفتم، ازش گرفتم وارد اتاق پرو شدم
شروع کردم به درآوردن لباسام. امروز با حامد اومدیم واسه خرید عروسی، جالب اینجاست که از صبح داریم
تو خیابانو میچرخیم ولی به جز آینه و شعمدان چیز دیگه ایی نخریدیم.
لباس رو تنم کردم تو آینه به خودم نگاه کردم، یه لباس دکلته بلند قرمز که روش با نگین کار کرده بودن مخصوصا رو قسمت سینه ش خیلی کار شده بود!
تو تنم خوب جلو میداد ولی بازم مطمئنم نیستم که برای مراسم عقد مناسب هست یا نه!
تصمیم گرفتم که نظر حامد رو بدونم در رو آروم باز کردم و حامد رو صدا زدم ، فوری اومد.
حامد:جانم؟
به نگاه بهش انداختم بعد یکم دورتر رفتم چرخی زدم گفتم:چطوری؟!
به وضوع میشد برق تو چشماشو دید یه لبخند زد :معرکه ست!
مهسا:جدی؟!
همین طور که داشت با نگاش منو میخورد: اهوم
به لبخند زدم: باشه، برو لباسامو عوض کنم میام بیرون!
حامد نوچی گفت و وارد اتاق پرو شد در رو بست با تعجب گفتم:
چیکار میکنی دیوونه برو بیرون زشته!
بی توجه به من منو چسبوند به اتاق پرو....
بی توجه به من نزدیکم اومد چسبوند به دیوار اتاق پرو، خمار گفت:
من چطور تا روز عروسی صبر کنم چطور اخه مهسا!
شیطون خندیدم گفتم: کی گفته صبر کن؟
با چشمای گرد شده نگام کرد: یعنی تو میذاری م...
پریدم وسط حرفش: شوخی کردم جدی نگیر آقا. حالا برو کنار که فروشنده فکرای بد میکنه.
حامد: بذار بکنه مهم نیست!
بعد از تموم شدن حرفش، به لبام زل زد. ناخداگاه لبامو با زبونم خیس کردم که سرشو نزدیک تر اورد دقیقه لباش با لبام دو مین فاصله داشت.
از شدت هیجان قلبم تند تند میزد انگار اونم فهمیده بود که سرشو بلند کرد تو چشمام نگاه کرد.
بعد دوباره نگاه شو سوق داد سمت لبام تقربیا لباش رو لبام نشسته بود که تقه ایی به در خورد.
هول زده ازم جدا شد گفت: بله؟
صدای فروشنده از پشت دراومد: گوشی تون زنگ میخوره.
کلافه گفت: الان!
رو کرد سمت من با حسرت به لبام نگاه کرد و گفت: لعنت به هر چی مزاحمه!
لباساتو عوض کن و بیا بیرون. بعد در رو باز کرد از اتاق رفت بیرون.
نفسمو بیرون دادم،تو آینه به خودم نگاه کردم از شدت هیجان قفسه سینم بالا و پایین میشد.
شاید اگه اون پسره نیومد من میتونستم دوباره طعم لباشو حس کنم ولی....
بیخیال فکر کردن شدم لباس رو با لباسای خودم عوض کردم از اتاق بیرون رفتم.
همین که از اتاق بیرون اومد حامد و فروشنده برگشتن سمتم آب دهنم قورت دادم.
نزدیک تر رفتم ،حامد اومد حرف بزنه که فروشنده پیش قدم شد و گفت:
خانوم چی شد لباس رو پسند کردین؟!
نیم نگاهی به حامد انداختم که منتظر به من خیره شده بود گفتم:
اوووم خب اره! ولی فکر نکنم برای مراسم عقد مناسب باشه!
فروشنده:اهان پس برای مراسم عقد میخواین! نظر همسرتون چیه؟
هر دو متفکر با حامد زل زدیم، دستی تو موهاش کشید و گفت:
لباس قشنگیه
۱۲.۱k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.