پارت117
#پارت117
و بپوشی!
با تعجب گفتم: اخه چرا؟!
نزدیکم اومد دستشو گذاشت پشت کمرم خم شد کنار گوشم گفت:
اخه تو اون لباس جذاب میشی منم دلم نمیخواد مردای دیگه بهت نگاه کنن! اگه از این لباس خوشت اومده میتونی برداری ولی حق پوشیدنش تو هیچ جشنی رو نداری!
با حرفاش قند تو دلم آب میشد حس خوبی بهم دست میداد اینکه روم غیرت داره!
درسته از لباس خوشم میومد ولی خب وقتی نمیتونستم واسه مراسمی چیزی بپوشمش پس فایده ایی نداره که بخرمش.
سرمو بلند کردم تو چشماش نگاه کردم به لبخند بهش زدم:
نه نمیخوامش!
مشکوک پرسید: مطمئنی؟!
سرمو به نشونه مثبت تکون داد رفتم سمت فروشنده لباس رو دادم دستش.
مهسا: بفرمایید آقا، ببخشید که وقتتون رو گرفتیم!
فروشنده:خواهش میکنم این چه حرفیه!
بعد از تشکری دوباره همراه حامد از مغازه بیرون اومدیم.
همین طور که تو به مغازه نگاه میکردم گفت:
هوف حامد هیچی نیست! اون چیزی که من میخوام نیست اصلا...
متفکر گفت: خب یه کاری کنیم؟ از اینترنت مدل لباسی رو که میخوای انتخاب کن بعد بده برات بدوزن نظرت چیه؟!
مهسا: اوووم فکر خوبیه!
یه لبخند زد: خب خانوم بهتره بریم خونه چون من باید برای فردا چندتا پرونده رو اماده کنم!
متقابلا یه لبخند زدم: اوم باشه بریم!
دستمو گرفت حرکت کردیم سمت در خروجی پاساژ!
از پاساژ بیرون اومدیم، رفتیم سمت ماشین، حامد در ماشین رو باز کرد خواستیم سوار شیم که....
خواستیم سوار ماشین شیم که صدای یه نفر رو از پشت سر شنیدیم..
_به به! زوج خوشتبخت!
با تعجب برگشتم به پشت سرم نگاه کردم، حامد هم همین طور!
با دیدنش چشمام گرد شد این اینجا چیکار میکنه!
با ترس به حامد نگاه کردم که عصبی زل زده بود بهش و دستشو رو سقف ماشین مشت کرده بود...
آروم آروم بهمون نزدیک شد:
چرا اینجوری نگام میکنید!
حامد چشماشو ریز کرد مرموز پرسید: چه جوری؟!
شونه ایی بالا انداخت: نمیدونم ولی حس میکنم مزاحمم!
حامد ابرویی بالا انداخت: از کجا میدونی نیستی؟!
میدونستم اگه بحث اینجوری ادامه پیدا کنه، دعوا میشه! نفسمو بیرون دادم اخمامو تو هم کشیدم رو به حسام گفتم:
از کجا میدونستی ما اینجایم؟ نکنه ما رو تقیب میکردی!
تک خنده ایی کرد: نه این چه حرفیه دختر خاله عزیزم، اتفاقی رد میشیدم شما رو دیدم...!
زمزمه حامد رو شنیدم: تو که راست میگی!
واقعا نمیدونستم چی بگم: باشه، حالا با اجازه ما کار داریم باید بریم.
اشاره کردم به حامد سوار ماشین شه باز خواستیم سوار ماشین شیم که صداشو شنیدیم...
حسام: کجا میخوایید برید؟!
عصبی چشمامو روهم گذاشت که از دستش سرمو نکوبم تو دیوار، برگشتم سمتش با حرص گفتم:
از خریدارمون مونده باید بریم!
با اینکه میخواستیم بریم خونه ولی دروغ گفتم که میخوایم خرید با این حرفم حامد بهم نگاه کرد.
نامحسوس شونه م بالا انداختم که نفسشو عصبی بیرون داد رو به حسام گفت:
فعلا خدانگهدار
برای بار سوم خواستیم سوار ماشین شیم که باز گفت :
راستش الان ماشین گیرم نمیاد لطف کنید منم تا یه جایی برسونید!
با تموم شدن حرفش حامد با عصبانیت من با تعجب نگاهش کردیم که باز شونه ایی بالا انداخت گوشه ابروشو خاروند:
نمیشه!؟
حامد دندون قروچه ایی کرد و گفت: میشه!
بعد به من اشاره کرد سوار ماشین شم، خودشم سوار ماشین شد بعد از چند دقیقه حسام اومد در عقب رو باز کرد و نشست...
حامد کلافه پوفی کشید و ماشین رو روشن کرد از پارک در اورد.
رو به حسام گفت: شما رو کجا برسونم؟!
حسام: چی..چیز خب...
میدونستم داره بهونه میاره فقط نمیخواد منو حامد رو باهم تنها بذاره.
پریدم وسط حرفش: حامد جان لطف کن شما ما رو برسون خونه ادامه خریدا واسه بعد!
حامد سرشو تکون داد میدان رو دور زد که باز صدای نحسش اومد:
اومم چیزه ... اگه بخاطر من نمیخواید برید منم همین جا ها پیاده میشم!
برگشتم سمتش: نه خسته شدیم میخوایم بریم خونه...!
سری تکون داد ساکت نگاه شو دوخت به بیرون.
دیگه تا رسیدن به خونه حرفی بینمون رد و بدل نشد.
ماشین رو جلو خونه نگهداشت، منتظر موندم حسام پیاده شه که با حامد خدافظی کنم ولی انگار قصد پایین رفتن نداشت!
حامد حسابی کلافه به نظر میرسید با این کار حسام هم طاقتش تموم شد و رو به حسام گفت:
دادش میشه ما رو تنها بذاری؟
حسام اخماشو تو هم کشید: واسه چی؟!
ببین دندونای کلید شده گفت:
میخوام با نامزدم تنها باشم!
حسام با اخمی که رو پیشونیش بود. یه نگاه به من یه نگاه حامد انداخت سری تکون داد و گفت:
اوکی.
بعد در ماشین رو باز کرد از ماشین پیاده شد همزمان با پیاده شدن حسام، حامد نفسشو بیرون داد...
با خنده گفت: عجب سمجیه ها!
یه پوزخند زدم: بیخیالش، میدونم که خیلی خودتو کنترل کردی که حرفی بهش نزنی مرسی!
لبخند مهربونی زد: اینا همش بخاطر خودته!
متقابلا یه لبخند بهش زدم: مرسی
و بپوشی!
با تعجب گفتم: اخه چرا؟!
نزدیکم اومد دستشو گذاشت پشت کمرم خم شد کنار گوشم گفت:
اخه تو اون لباس جذاب میشی منم دلم نمیخواد مردای دیگه بهت نگاه کنن! اگه از این لباس خوشت اومده میتونی برداری ولی حق پوشیدنش تو هیچ جشنی رو نداری!
با حرفاش قند تو دلم آب میشد حس خوبی بهم دست میداد اینکه روم غیرت داره!
درسته از لباس خوشم میومد ولی خب وقتی نمیتونستم واسه مراسمی چیزی بپوشمش پس فایده ایی نداره که بخرمش.
سرمو بلند کردم تو چشماش نگاه کردم به لبخند بهش زدم:
نه نمیخوامش!
مشکوک پرسید: مطمئنی؟!
سرمو به نشونه مثبت تکون داد رفتم سمت فروشنده لباس رو دادم دستش.
مهسا: بفرمایید آقا، ببخشید که وقتتون رو گرفتیم!
فروشنده:خواهش میکنم این چه حرفیه!
بعد از تشکری دوباره همراه حامد از مغازه بیرون اومدیم.
همین طور که تو به مغازه نگاه میکردم گفت:
هوف حامد هیچی نیست! اون چیزی که من میخوام نیست اصلا...
متفکر گفت: خب یه کاری کنیم؟ از اینترنت مدل لباسی رو که میخوای انتخاب کن بعد بده برات بدوزن نظرت چیه؟!
مهسا: اوووم فکر خوبیه!
یه لبخند زد: خب خانوم بهتره بریم خونه چون من باید برای فردا چندتا پرونده رو اماده کنم!
متقابلا یه لبخند زدم: اوم باشه بریم!
دستمو گرفت حرکت کردیم سمت در خروجی پاساژ!
از پاساژ بیرون اومدیم، رفتیم سمت ماشین، حامد در ماشین رو باز کرد خواستیم سوار شیم که....
خواستیم سوار ماشین شیم که صدای یه نفر رو از پشت سر شنیدیم..
_به به! زوج خوشتبخت!
با تعجب برگشتم به پشت سرم نگاه کردم، حامد هم همین طور!
با دیدنش چشمام گرد شد این اینجا چیکار میکنه!
با ترس به حامد نگاه کردم که عصبی زل زده بود بهش و دستشو رو سقف ماشین مشت کرده بود...
آروم آروم بهمون نزدیک شد:
چرا اینجوری نگام میکنید!
حامد چشماشو ریز کرد مرموز پرسید: چه جوری؟!
شونه ایی بالا انداخت: نمیدونم ولی حس میکنم مزاحمم!
حامد ابرویی بالا انداخت: از کجا میدونی نیستی؟!
میدونستم اگه بحث اینجوری ادامه پیدا کنه، دعوا میشه! نفسمو بیرون دادم اخمامو تو هم کشیدم رو به حسام گفتم:
از کجا میدونستی ما اینجایم؟ نکنه ما رو تقیب میکردی!
تک خنده ایی کرد: نه این چه حرفیه دختر خاله عزیزم، اتفاقی رد میشیدم شما رو دیدم...!
زمزمه حامد رو شنیدم: تو که راست میگی!
واقعا نمیدونستم چی بگم: باشه، حالا با اجازه ما کار داریم باید بریم.
اشاره کردم به حامد سوار ماشین شه باز خواستیم سوار ماشین شیم که صداشو شنیدیم...
حسام: کجا میخوایید برید؟!
عصبی چشمامو روهم گذاشت که از دستش سرمو نکوبم تو دیوار، برگشتم سمتش با حرص گفتم:
از خریدارمون مونده باید بریم!
با اینکه میخواستیم بریم خونه ولی دروغ گفتم که میخوایم خرید با این حرفم حامد بهم نگاه کرد.
نامحسوس شونه م بالا انداختم که نفسشو عصبی بیرون داد رو به حسام گفت:
فعلا خدانگهدار
برای بار سوم خواستیم سوار ماشین شیم که باز گفت :
راستش الان ماشین گیرم نمیاد لطف کنید منم تا یه جایی برسونید!
با تموم شدن حرفش حامد با عصبانیت من با تعجب نگاهش کردیم که باز شونه ایی بالا انداخت گوشه ابروشو خاروند:
نمیشه!؟
حامد دندون قروچه ایی کرد و گفت: میشه!
بعد به من اشاره کرد سوار ماشین شم، خودشم سوار ماشین شد بعد از چند دقیقه حسام اومد در عقب رو باز کرد و نشست...
حامد کلافه پوفی کشید و ماشین رو روشن کرد از پارک در اورد.
رو به حسام گفت: شما رو کجا برسونم؟!
حسام: چی..چیز خب...
میدونستم داره بهونه میاره فقط نمیخواد منو حامد رو باهم تنها بذاره.
پریدم وسط حرفش: حامد جان لطف کن شما ما رو برسون خونه ادامه خریدا واسه بعد!
حامد سرشو تکون داد میدان رو دور زد که باز صدای نحسش اومد:
اومم چیزه ... اگه بخاطر من نمیخواید برید منم همین جا ها پیاده میشم!
برگشتم سمتش: نه خسته شدیم میخوایم بریم خونه...!
سری تکون داد ساکت نگاه شو دوخت به بیرون.
دیگه تا رسیدن به خونه حرفی بینمون رد و بدل نشد.
ماشین رو جلو خونه نگهداشت، منتظر موندم حسام پیاده شه که با حامد خدافظی کنم ولی انگار قصد پایین رفتن نداشت!
حامد حسابی کلافه به نظر میرسید با این کار حسام هم طاقتش تموم شد و رو به حسام گفت:
دادش میشه ما رو تنها بذاری؟
حسام اخماشو تو هم کشید: واسه چی؟!
ببین دندونای کلید شده گفت:
میخوام با نامزدم تنها باشم!
حسام با اخمی که رو پیشونیش بود. یه نگاه به من یه نگاه حامد انداخت سری تکون داد و گفت:
اوکی.
بعد در ماشین رو باز کرد از ماشین پیاده شد همزمان با پیاده شدن حسام، حامد نفسشو بیرون داد...
با خنده گفت: عجب سمجیه ها!
یه پوزخند زدم: بیخیالش، میدونم که خیلی خودتو کنترل کردی که حرفی بهش نزنی مرسی!
لبخند مهربونی زد: اینا همش بخاطر خودته!
متقابلا یه لبخند بهش زدم: مرسی
۶.۸k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.