چندپارتی..وقتی به زور باهم ازدواج کردین اما..پارت 4 اخر
چندپارتی..وقتی به زور باهم ازدواج کردین اما..پارت 4 اخر
چشم هاش رو از هم فاصله داد..
با برخورد نور به چشم هاش صدایی از خودش در اورد و سرش رو سمت مخالف نور چرخوند..
پرستاری رو دید که داشت سرمش رو عوض میکرد..
پرستار بعد از 1 دقیقه متوجه شد هیونجین بهوش اومده..خواست حرفی بزنه اما هیونجین وسط حرفش پرید
با صدای بم اما اروم لب زد..
-برو بیرون..و بگو همسرم بیاد..
پرستار حرفی نزد..تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق خاج شد..
بعد از چند دقیقه تو وارد اتاق شدی..
با ورود تو هیونجین لبخند محوی زد ..و سعی کرد روی تخت بشینه..
سمتش رفتی و کمکش کردی..تا بتون درست بشینه..بعداز اینکه هیونجین تو پوزیشن مناسبش درومد...تو هم روی مبل کنار تخت هیونجین نشستی..
به اتاقش نگاهی انداختی..تاحالا نشده بود که وارد اتاقش بشی..
نگاهت رو از دیزاین اتاق که نصفش رنگ و قلمو بود برداشتی و به هیونجین دادی..
اون از اولش هم بهت خیره شده بود..
-میبینم که هنوز زنده ایی
-من میتونم برای تو بمیرم..
به پشتیه صندلی تکیه دادی و یک تای ابروت رو بالا انداختی..
-منظورت چیه..
حرفی نزد
-هی..چت شده ..جواب سوام رو بده..
باز هم حرفی نزد..چشم هاش رو از تو به روبه روش داد..
کلافه هوفی کشیدی..
-درمورد..اون حرفت قبل از بیهوش شدن..منظورت چی بود.. چرا نمیخوای ازم طلاق بگیری..
-گفتم..من دوستت دارم..
-من ندارم..من ازت متنفرم متنفر...من طلاقم رو از تو میگیرم..
-من طلاقت نمیدم..
عصبی شدی..سمتش رفتی و یقه لباسش رو تو مشتت گرفتی با عصبانیت بهش پرخاش کردی..
-دهنت رو ببند..ما فقط برای ماموریت های دونفرمون باهم ازدواج کردیم..این ازدواج از سر عشق و علاقه نبود..الان هم ماموریتمون تموم شده..حتی تو قرار داد هم نوش..
وسط حرفت پرید...
خیلی اروم لب زد..
-تو قرارداد خیلی چیز هارو ننوشته که من قراره عملیش کنم..
-چی داری..
خواستی حرفی بزنی اما با برخورد لب های هیونجین با لبات خفه شدی..با تمام زورت هولش دادی..
-تو..
-بگو که ازم متنفری..
حرفی نزدی و فقط خیره به چشم هاش نگاه کردی..
-زودباش..یکبار که گفتی..دوباره بگو
سکوت کردی..
-دهن وا کن بگو که ازم متنفری بگو که میخواستی بمیرم..بگو که دیگه تحملم رو نداری
-اره..ازت متنفرم..تحملت رو..
اینبار محکمتر از قبل لب هاش رو رو لب هات کبوند..ایندفعه هرچقدر که زور زدی نتونستی از خودت جداش کنی..روی خودش نشوندت و محکم کمرت رو بین دست هاش گرفت..اینو میتونستی کامل متوجه بشی که داشت با عشق میبوسیدت..
بعد از یک دقیقه کامل از لب هات دل کند ..هردوتون نفس نفس میزدین..نفسی برات نمونده بود..
هیونجین بعد از چند ثانیه سرش رو بالا اورد و بهت خیره شد
-ازم متنفر باش..همونقدر که تو از من متنفری من دوستت دارم..هوانگ ا.ت..نمیتونی جلوی من رو بگیری..
هانورا
چشم هاش رو از هم فاصله داد..
با برخورد نور به چشم هاش صدایی از خودش در اورد و سرش رو سمت مخالف نور چرخوند..
پرستاری رو دید که داشت سرمش رو عوض میکرد..
پرستار بعد از 1 دقیقه متوجه شد هیونجین بهوش اومده..خواست حرفی بزنه اما هیونجین وسط حرفش پرید
با صدای بم اما اروم لب زد..
-برو بیرون..و بگو همسرم بیاد..
پرستار حرفی نزد..تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق خاج شد..
بعد از چند دقیقه تو وارد اتاق شدی..
با ورود تو هیونجین لبخند محوی زد ..و سعی کرد روی تخت بشینه..
سمتش رفتی و کمکش کردی..تا بتون درست بشینه..بعداز اینکه هیونجین تو پوزیشن مناسبش درومد...تو هم روی مبل کنار تخت هیونجین نشستی..
به اتاقش نگاهی انداختی..تاحالا نشده بود که وارد اتاقش بشی..
نگاهت رو از دیزاین اتاق که نصفش رنگ و قلمو بود برداشتی و به هیونجین دادی..
اون از اولش هم بهت خیره شده بود..
-میبینم که هنوز زنده ایی
-من میتونم برای تو بمیرم..
به پشتیه صندلی تکیه دادی و یک تای ابروت رو بالا انداختی..
-منظورت چیه..
حرفی نزد
-هی..چت شده ..جواب سوام رو بده..
باز هم حرفی نزد..چشم هاش رو از تو به روبه روش داد..
کلافه هوفی کشیدی..
-درمورد..اون حرفت قبل از بیهوش شدن..منظورت چی بود.. چرا نمیخوای ازم طلاق بگیری..
-گفتم..من دوستت دارم..
-من ندارم..من ازت متنفرم متنفر...من طلاقم رو از تو میگیرم..
-من طلاقت نمیدم..
عصبی شدی..سمتش رفتی و یقه لباسش رو تو مشتت گرفتی با عصبانیت بهش پرخاش کردی..
-دهنت رو ببند..ما فقط برای ماموریت های دونفرمون باهم ازدواج کردیم..این ازدواج از سر عشق و علاقه نبود..الان هم ماموریتمون تموم شده..حتی تو قرار داد هم نوش..
وسط حرفت پرید...
خیلی اروم لب زد..
-تو قرارداد خیلی چیز هارو ننوشته که من قراره عملیش کنم..
-چی داری..
خواستی حرفی بزنی اما با برخورد لب های هیونجین با لبات خفه شدی..با تمام زورت هولش دادی..
-تو..
-بگو که ازم متنفری..
حرفی نزدی و فقط خیره به چشم هاش نگاه کردی..
-زودباش..یکبار که گفتی..دوباره بگو
سکوت کردی..
-دهن وا کن بگو که ازم متنفری بگو که میخواستی بمیرم..بگو که دیگه تحملم رو نداری
-اره..ازت متنفرم..تحملت رو..
اینبار محکمتر از قبل لب هاش رو رو لب هات کبوند..ایندفعه هرچقدر که زور زدی نتونستی از خودت جداش کنی..روی خودش نشوندت و محکم کمرت رو بین دست هاش گرفت..اینو میتونستی کامل متوجه بشی که داشت با عشق میبوسیدت..
بعد از یک دقیقه کامل از لب هات دل کند ..هردوتون نفس نفس میزدین..نفسی برات نمونده بود..
هیونجین بعد از چند ثانیه سرش رو بالا اورد و بهت خیره شد
-ازم متنفر باش..همونقدر که تو از من متنفری من دوستت دارم..هوانگ ا.ت..نمیتونی جلوی من رو بگیری..
هانورا
۱۸.۳k
۲۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.