ادامه پارت
𝐌𝐲 𝐥𝐢𝐟𝐞 𝐢𝐬 𝐬𝐨 𝐮𝐧𝐟𝐚𝐢𝐫 ادامه پارت 3.
+ هارول ..این درست نیست . مادرت دوست داره ، درسته اون زن تو رو ترک کرد ولی تک تک ثانیه هایی که نفس میکشد به یادت بوده ..اون ..اون..تک تک لحظه هایی که بدون تو بود براش درد از هر زخمی درد ناک تر بود..
" بسه!! جیا تو اینا رو میگی چون تو هم میخوای ترکم کنی ،ولی من نمیزارم .
دیگه تااقت جدایی رو ندارم ،نمیخوام .
+ هارول بهتر استراحت کنی .
" اونی پیشم میخوابی؟
دختر سری تکون داد و هارول رو در آغوش کشید و به خواب رفتن یه رویای آروم برای هارول ..شاید خواب مادری که حسرت دیدنش رو داشت ..
خاطر این شب و کلماتی که مثل خنجر زخم میزدن برای همیشه باقی میموند
و اون شب دو شخص شاهد این شب غم انگیز و دل خراش بودن
"هیون و باد .."....
ولی فردای اون روز اتفاقی افتاد
بدو بدو یه سمت اتاقش برگشت با شدت در رو باز کرد
" هیوننن!!! جیا رفته!
درحالی که با خستگی چشماشو میمالد گفت
* جانگ هارول بازم زد- صبر کن چی!؟
با برگشتن به طرف هارول با چهره اشکی دختر رو به رو شد .
* ت.تو چی..گفتی؟؟
با لکنت کلماتش رو به زبون آورد. یعنی حقیقت داشت؟..نه !!
هارول روی زانو هاش افتاده و گریه میکرد سریعی به طرف دختر رفت و اونو در آغوش گرفت
* هیشش ..آروم باش دختر ! نگران نباش همه چی درست میشه..
تمام چیزایی که به زبون می آورد دروغ بود
هیون به خوبی میدونست که جایی برای آروم بودن نیست ..
همه چی درست نمیشه !!
و جیا ..اون دیگه بر نمیگرده..
" دو روز بعد"
بعد از رفتن جیا هیچی مثل قبل نبود .
نه هارول اون دختر بچه پر شور و نشاط بود
نه هیون اون پسر خوش خنده و مهربون ..
همه چی فرق میکرد
خب کاش این داستان غم انگیز همینجا به پایان میرسد ولی بدترین قسمت زمانی بود که...
& خبرتون کردم بیاین اینجا تا چیز مهمی رو به تمامی شما بدم ..متاسفانه خبر خوبی ندارم
گروهی از بچه ها که به پرورشگاه فرستاده شده بودن در راه بخاطر حادثه ایی زخمی شدن و سه نفر مردن ..
چه اتفاقی داشت می افتاد!؟ حادثه؟ اونم دقیقا برای گروه جیا؟یعنی دنیا دست به دست هم داده بود تا اونا رو از هم جدا کنه؟ چرا..
&اسم اون سه نفر رو میخونم ..
شین میون
یون میا
هان جیا ...
با بردن اسم دختر نابود شد
قلبش ..روحش ..
حتی بدتر از هارول درد داشت
علاقه ایی که نسبت به جیا داشت براش غیر مفهوم بود .
اون حتی فرصت اعتراف هم نداشت
فرصت اعتراف به عشقی که از هشت سالگی عاشقانه دوسش داشت
نگاهی به هارول انداخت
نابود شد بود درست مثل خودش
زنگش پریده بود و ریز ریز اشک میریخت ..خب حقم داشت.
هارول میتونست اشک بریزه ولی اون چی؟..
شاید چون اون قلبش رو همراه دختر راهی بود و حالا قلبی برای شکستن نداشت ..
+ هارول ..این درست نیست . مادرت دوست داره ، درسته اون زن تو رو ترک کرد ولی تک تک ثانیه هایی که نفس میکشد به یادت بوده ..اون ..اون..تک تک لحظه هایی که بدون تو بود براش درد از هر زخمی درد ناک تر بود..
" بسه!! جیا تو اینا رو میگی چون تو هم میخوای ترکم کنی ،ولی من نمیزارم .
دیگه تااقت جدایی رو ندارم ،نمیخوام .
+ هارول بهتر استراحت کنی .
" اونی پیشم میخوابی؟
دختر سری تکون داد و هارول رو در آغوش کشید و به خواب رفتن یه رویای آروم برای هارول ..شاید خواب مادری که حسرت دیدنش رو داشت ..
خاطر این شب و کلماتی که مثل خنجر زخم میزدن برای همیشه باقی میموند
و اون شب دو شخص شاهد این شب غم انگیز و دل خراش بودن
"هیون و باد .."....
ولی فردای اون روز اتفاقی افتاد
بدو بدو یه سمت اتاقش برگشت با شدت در رو باز کرد
" هیوننن!!! جیا رفته!
درحالی که با خستگی چشماشو میمالد گفت
* جانگ هارول بازم زد- صبر کن چی!؟
با برگشتن به طرف هارول با چهره اشکی دختر رو به رو شد .
* ت.تو چی..گفتی؟؟
با لکنت کلماتش رو به زبون آورد. یعنی حقیقت داشت؟..نه !!
هارول روی زانو هاش افتاده و گریه میکرد سریعی به طرف دختر رفت و اونو در آغوش گرفت
* هیشش ..آروم باش دختر ! نگران نباش همه چی درست میشه..
تمام چیزایی که به زبون می آورد دروغ بود
هیون به خوبی میدونست که جایی برای آروم بودن نیست ..
همه چی درست نمیشه !!
و جیا ..اون دیگه بر نمیگرده..
" دو روز بعد"
بعد از رفتن جیا هیچی مثل قبل نبود .
نه هارول اون دختر بچه پر شور و نشاط بود
نه هیون اون پسر خوش خنده و مهربون ..
همه چی فرق میکرد
خب کاش این داستان غم انگیز همینجا به پایان میرسد ولی بدترین قسمت زمانی بود که...
& خبرتون کردم بیاین اینجا تا چیز مهمی رو به تمامی شما بدم ..متاسفانه خبر خوبی ندارم
گروهی از بچه ها که به پرورشگاه فرستاده شده بودن در راه بخاطر حادثه ایی زخمی شدن و سه نفر مردن ..
چه اتفاقی داشت می افتاد!؟ حادثه؟ اونم دقیقا برای گروه جیا؟یعنی دنیا دست به دست هم داده بود تا اونا رو از هم جدا کنه؟ چرا..
&اسم اون سه نفر رو میخونم ..
شین میون
یون میا
هان جیا ...
با بردن اسم دختر نابود شد
قلبش ..روحش ..
حتی بدتر از هارول درد داشت
علاقه ایی که نسبت به جیا داشت براش غیر مفهوم بود .
اون حتی فرصت اعتراف هم نداشت
فرصت اعتراف به عشقی که از هشت سالگی عاشقانه دوسش داشت
نگاهی به هارول انداخت
نابود شد بود درست مثل خودش
زنگش پریده بود و ریز ریز اشک میریخت ..خب حقم داشت.
هارول میتونست اشک بریزه ولی اون چی؟..
شاید چون اون قلبش رو همراه دختر راهی بود و حالا قلبی برای شکستن نداشت ..
- ۴.۰k
- ۱۳ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط