فصلدو

#فصل_دو
#پارت_۴٠
با دادی که زد همه ایست کردند
+وسایل شکنجه را محیا کنید!
میونگ دخترکی که چندی پیش خود را خوشبخت ترین دختر جهان تصور میکرد؛حال بدترین حال را داشت؛با چشمانی که اشک از آن جاری میشد به پسرکی قول داده بود مراقبش باشد خیره شد؛ تهیونگ بلافاصله سرش را پایین انداخت و از کلبه خارج شد؛زیر لب اهسته با خود گفت
_ا...اما تو به من قول داده بودی..تهیونگ !
~~~
بعد از اینکه از کلبه دور شد به اتاقش رفت و سرش را در بالشت اش فرو برد و گریه کرد..
+منو ببخش میونگ؛این به نفع جفتمون بود!
*فلاش بک به نیم ساعت قبل*
بعد از اینکه از کلبه دور شد همینطور که داشت می دوید دستی دور بازوش پیچیده شد بعد با شتاب به سمت صاحب ان دست کشیده شد
+اگر میخوای اون دختر زنده بمونه!فقط سکوت کن و ازش دوری کن
سرش را بالا برد و با دیدن اش خشک زد
+ش...ش...شما!
_هیششش...کجاست؟
+ا...ا..
قلبش تندتر از همیشه میزد؛نفسهایش بریده شده بود برای یلحظه خواست جای کس دیگری بود!
+میدونی که میکشمش!..هم اونو هم مامانشو!..پس یالا بگو کجاست ؟
قطره اشک روی گونه اش همزمان با اشاره دستش به کلبه شد
+اونجا
_افرین بهت پسر خوب..آ راستی میدونیکه که اگه به مامان و باباجونت بگی چی میشه؟
با دستش علامت فرضی چاقو را روی گردنش کشید،چشمکی زد به سمت کلبه رفت
دیدگاه ها (۰)

#فصل_دو #پارت_۴۱ *پایان فلش بک**بعد از اتفاق ان روز میونگ مت...

#فصل_دو #پارت_۴۲صدای نفس هامون تنها چیزی بود که سکوت رو میشک...

#فصل_دو #پارت_۳۹حسابی عصبانی شده بود،کارد میزدی تو شکمش خون ...

#فصل_دو #پارت_۳۸ +اهـــــا....قربان؛چند قدمی اومد جلو و گفت+...

بازگشت عشق

☆عشق روانی من پارت ۱۴☆هانما و ا/ت روی نیمکت پارک نشسته بودند...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط