پارت Blood moon
پارت ۱۱۰ Blood moon
سوجین:میدونم خیلی کنجکاوی ولی من از همون اول ازهمه چیز باخبر بودم خیلی بهش اصرار کردم که با زندگی و ایندت بازی نکنه ولی گوشش بدهکار نبود و حرف خودشو میزد
بعد از یه مکث گفت
سوجین:و اینکه میدونم که دارم مامان بزرگ میشم
بعدم دستش و گذاشت رو شکمم و بلند طوری که اون دوتام بشنون گفت
سوجین:جوجوی خاله حالش چطوره؟
توجه اون دوتا ام بهمون جمع شد
کوک:تو اخر ننه بزرگ این بچه ای یا خالش
سوجین:به توچه من اصلا همه کارشم
کوک:اوهوووو بشین بابا
سوجین صورتشو برگردوند طرف من و گفت
سوجین:وای که بچه ی شما چه جیگری بشه
از خجالت سرمو انداختم پایین
کوک:معلومه بچه ای که باباش من باشم هلو درمیاد
سوجین:یکم خودتو تحویل بگیر اگه بچه بخواد خوشگل بشه همه
خوشگلیش و از ا/ت ارث میبره خداییش وقتی ا/ت و تو مراسم دیدم واقعا فکر کردم فرشتس خیلی خوشگل بود یهو بهش حسودیم شد
بهش لبخندی زدم و رو به جیمین گفتم
ا/ت: این زنت خیلی اعتماد به نفسش پایینه ها
کوک:این اعتماد به نفسش پایینه؟ندیدی حالا
سوجی:نهرچی باشه ازتوکه بهترم
دستشو دوباره گذاشت رو شکمم و گفت
سوجین:من قربون این جوجو برم...راستی چند ماهشه؟
ا/ت:یک ماه و سه روز
کوک روبه سوجین کردو گفت
کوک:تازه ندیدی مامانش چه همه واسش لباس خریده
سوجین با هیجان برگشت طرف من و گفت
سوجین:راست میگه؟
سرمو تکون دادم و با ذوق گفتم
ا/ت:اره یه عالمه لباس خوشگل و کوچولو
سوجین همینطوری قربون صدقه جوجوی من میرفت
وقتی شام و اوردن دوباره جونگکوک و سوجین جاهاشون و باهم عوض کردن
شبش خیلی خوب بود
موقع خداحافظی سوجین گفت فردا صبح میاد خونه
لباسارو ببینه
با خوشحالی گفتم
ا/ت:حتما بیا خوشحال میشم
داشتم واسه خواب اماده شدم که دیدم کوک بالش به دست اومد تو اتاقم
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت
کوک:چیه؟نکنه قول صبحتو یادت رفته
اومد اعتراض کنم که گفت
کوک: به خدا کاریت ندارم فقط میخوام کنارت بخوابم
حرفی نزدم اونم اومد رو تخت بزور خودشو جا کرد داشتم پرس میشدم
سوجین:میدونم خیلی کنجکاوی ولی من از همون اول ازهمه چیز باخبر بودم خیلی بهش اصرار کردم که با زندگی و ایندت بازی نکنه ولی گوشش بدهکار نبود و حرف خودشو میزد
بعد از یه مکث گفت
سوجین:و اینکه میدونم که دارم مامان بزرگ میشم
بعدم دستش و گذاشت رو شکمم و بلند طوری که اون دوتام بشنون گفت
سوجین:جوجوی خاله حالش چطوره؟
توجه اون دوتا ام بهمون جمع شد
کوک:تو اخر ننه بزرگ این بچه ای یا خالش
سوجین:به توچه من اصلا همه کارشم
کوک:اوهوووو بشین بابا
سوجین صورتشو برگردوند طرف من و گفت
سوجین:وای که بچه ی شما چه جیگری بشه
از خجالت سرمو انداختم پایین
کوک:معلومه بچه ای که باباش من باشم هلو درمیاد
سوجین:یکم خودتو تحویل بگیر اگه بچه بخواد خوشگل بشه همه
خوشگلیش و از ا/ت ارث میبره خداییش وقتی ا/ت و تو مراسم دیدم واقعا فکر کردم فرشتس خیلی خوشگل بود یهو بهش حسودیم شد
بهش لبخندی زدم و رو به جیمین گفتم
ا/ت: این زنت خیلی اعتماد به نفسش پایینه ها
کوک:این اعتماد به نفسش پایینه؟ندیدی حالا
سوجی:نهرچی باشه ازتوکه بهترم
دستشو دوباره گذاشت رو شکمم و گفت
سوجین:من قربون این جوجو برم...راستی چند ماهشه؟
ا/ت:یک ماه و سه روز
کوک روبه سوجین کردو گفت
کوک:تازه ندیدی مامانش چه همه واسش لباس خریده
سوجین با هیجان برگشت طرف من و گفت
سوجین:راست میگه؟
سرمو تکون دادم و با ذوق گفتم
ا/ت:اره یه عالمه لباس خوشگل و کوچولو
سوجین همینطوری قربون صدقه جوجوی من میرفت
وقتی شام و اوردن دوباره جونگکوک و سوجین جاهاشون و باهم عوض کردن
شبش خیلی خوب بود
موقع خداحافظی سوجین گفت فردا صبح میاد خونه
لباسارو ببینه
با خوشحالی گفتم
ا/ت:حتما بیا خوشحال میشم
داشتم واسه خواب اماده شدم که دیدم کوک بالش به دست اومد تو اتاقم
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت
کوک:چیه؟نکنه قول صبحتو یادت رفته
اومد اعتراض کنم که گفت
کوک: به خدا کاریت ندارم فقط میخوام کنارت بخوابم
حرفی نزدم اونم اومد رو تخت بزور خودشو جا کرد داشتم پرس میشدم
- ۱۰.۰k
- ۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط