پارتهفتم

#پارت_هفتم
از زبون #مبینا


یه حسی داشتم نسبت به اعضا
انگار اونا ادمیزا. نبودن انگار قدرتاشون واقعی بود هههیییی
حوصلم تو کمپانی سر رفت کار خاصی نمیکردیم
سرم و گذاشتم رو میز و کم کم چشمام بسته شد و خوابم برد
با حس گرما از خواب بیدار شدم تویه ماشین بودم
به اطراف نگاه کردم چانیولو دیدم
+اینجا کجاس؟؟
چانی:ععوووققق
+ااییححح بگو کجا داری میبریم
چانی:ععععوووووققق
+بری بمیری
چانی:ههههوووییی درست حرف بزن
+نمیخوام
چانی:خو نخوا به جهنم
+بریم به...
چانی:ادامشم بگو
+نمیگم
چانی:نگو به جهنم
+بری توش
چانی:خودت بری توش
+بزن کنار پیاده میشم
یدفعه زد کنار
چانی:توی بارون خوش بگذره هههههررررریییی
از بی‌ادبیش عصبانی شدم و از ماشین پیاده شدم داشتم توی بارون راه میرفتم اصلا نمیفهمیدم کجام کجا میرم یدفعه دیدم تویه جنگلم
اخه جنگل کجا بود وسط شهر یعنی چی دویدم هی به اینور و اونور نگاه میکردم اب دهنمو قورت دادم چشمامو بستم و باز کردم که دوباره دیدم توی شهرم واقعا یعنی چی این چه وضعشه چشمامو بستم و باز کردم اما از جنگل سر نیاوردم توی شهر بودم همونجاسی که بودم یه ههووففف بلند کشیدم و دیوونه شدم حتما به راهم ادامه دادم رسیدم خونه خیس رفتم داخل که چانیول دیدم و یه پوزخند زد منم توجهی نکردم و رفتم اتاقم لباسم و عوض کردم و رو تخت ولو شدم هنوز برا عجیب بود...


ادامه دارد...🥀
دیدگاه ها (۱)

#پارت_هشتماز زبون #رویاجدیدا اتفاقات عجیبی داره میوفته ولی و...

#پارت_نهماز زبون #سهوناز اتاق اومدم بیرون برم اتاق کریس که ش...

#پارت_ششماز زبون #سیلدااز خواب بیدار شدم هیچی از دیشب یادم ن...

#پارت_پنجماز زبون #سیلداشب شد به همه شب بخیر گفتم راه افتادم...

درخواستی🖤🩸🩸

درخواستی🖤🩸🩸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط