پارت ۲۷ : گفت : میخواستم بهت بگم که....میتونی به جونگ کوک
پارت ۲۷ : گفت : میخواستم بهت بگم که....میتونی به جونگ کوک بگی چیشده؟ من : ج جیمین من نمیتونم بگم جیمین : چرا نمیتونی !! من : خب راستش ... م میترسم جیمین : اها خب .... من میگم بهش من : ممنونم .
با یک حالت خنده ای گفت : مواظب خودت باش دختر خدافظ من : خ خدافظ .
گوشیو پایین اوردم . چرا اینجوری حرف زد ؟ با تکون دادن سرم افکار عجیب غریبم و دور انداختم و از روی زمین بلند شدم و به سمت حموم رفتم .
توی وان نشسته بودم و فکر میکردم . خونه خیلی ساکت بود و این سکوت منو میترسوند که شاید وسیله ای بیوفته یا در بسته بشه حتی اگه اشتباه بشنوم .
ابو باز کردم و موهامو شستم و اومدم بیرون . یک لباس سفید گشاد دکمه دار استین بلند که روی استین هاش مثلث های بزرگ سیاه سفید بود پوشیدم با یک شلوار مشکی تنگ . جوراب های سیاه پام کردم . موهامو خشک کردم و باز گذاشتم .
رفتم بیرون پیاده روی . با باد سردی که به صورتم خورد تو خودم جمع شدم .
داشتم پیاده روی میکردم که گوشیم با صدای بلند اهنگ خوند . زنگ زده بودن . سریع گوشیو نگا کردم و جواب دادم : بله .
وی سریع گفت : نایکا بدو بیا جانگ کوک و اروم کن فقط سریع من : چی وایسا برای چی مگه چیشده .
تلفن قطع شد .
چیشده من خیلی دورم چطوری برم اونجا .
با تمام سرعتم رفتم تو خیابون اصلی و میخواستم ماشین بگیرم .
( جونگ کوک )
محکم در ماشینو بستم و سریع حرکت کردم .
اینقدر عصبانی بودم که فقط میخواستم شینتا رو پیدا کنم . عوضی اشغال .
داشتم میرفتم که با چیزی که کنار خیابون دیدم شوکه شدم و به کلی شینتا رو فراموش کردم .
نایکا اونجا بود . ماسک سیاهمو زدم و رفتم وایستادم بدون حرفی سریع سوار شد و ادرس رو گفت .
راه افتادم .
منو نشناخته .
خیلی نگران و پریشون بود . ناخوداگاه دست راستمو به سمتش بردم و روی شونه اش گذاشتم که محکم دستشو کوبید رو دستم که صدام در اومد ولی به ثانیه نکشید که لبامو روی هم گذاشتم و نزاشتم صدام و بیشتر بشنوه .
به پنجره تکیه داد و بیرونو نگا کرد که یکدفعه برگشت منو نگا کرد و گفت : جونگ کوک !!!! .
ترمز کردم و وایستاد ماشین که سریع پیاده شد و اومد سمتم و قبل اینکه حرفی بزنه محکم بغلش کردم .
بعد دو دقیقه گفت : حالت خوبه ؟؟؟ .
اروم گفتم : خوبم .
سرمو بالا اوردم و نگاه ترسناکی به خیابون کردم . تو این خلوتی تنها بیرونه . خواست با دست چپش یقه لباسم و بگیره که با دست راستم مچ دستشو گرفتم و گفتم : برو تو ماشین .
رفت تو ماشین و منم اومدم و سریع رفت . گفت : من متا....من : نه .... باید زود یا دیر میفهمیدم .... باید مواظبت باشم تا دوباره اسیب نبینی نایکا : مگه تو م..... من : میدونم نایکا میدونم . . . . . . . . . . . همه چیو میدونم
( خودم )
میدونم .... کلمه ای که داشتم باهاش زندگی میکردم .
گوشیم زنگ خورد .
فصل ۲
با یک حالت خنده ای گفت : مواظب خودت باش دختر خدافظ من : خ خدافظ .
گوشیو پایین اوردم . چرا اینجوری حرف زد ؟ با تکون دادن سرم افکار عجیب غریبم و دور انداختم و از روی زمین بلند شدم و به سمت حموم رفتم .
توی وان نشسته بودم و فکر میکردم . خونه خیلی ساکت بود و این سکوت منو میترسوند که شاید وسیله ای بیوفته یا در بسته بشه حتی اگه اشتباه بشنوم .
ابو باز کردم و موهامو شستم و اومدم بیرون . یک لباس سفید گشاد دکمه دار استین بلند که روی استین هاش مثلث های بزرگ سیاه سفید بود پوشیدم با یک شلوار مشکی تنگ . جوراب های سیاه پام کردم . موهامو خشک کردم و باز گذاشتم .
رفتم بیرون پیاده روی . با باد سردی که به صورتم خورد تو خودم جمع شدم .
داشتم پیاده روی میکردم که گوشیم با صدای بلند اهنگ خوند . زنگ زده بودن . سریع گوشیو نگا کردم و جواب دادم : بله .
وی سریع گفت : نایکا بدو بیا جانگ کوک و اروم کن فقط سریع من : چی وایسا برای چی مگه چیشده .
تلفن قطع شد .
چیشده من خیلی دورم چطوری برم اونجا .
با تمام سرعتم رفتم تو خیابون اصلی و میخواستم ماشین بگیرم .
( جونگ کوک )
محکم در ماشینو بستم و سریع حرکت کردم .
اینقدر عصبانی بودم که فقط میخواستم شینتا رو پیدا کنم . عوضی اشغال .
داشتم میرفتم که با چیزی که کنار خیابون دیدم شوکه شدم و به کلی شینتا رو فراموش کردم .
نایکا اونجا بود . ماسک سیاهمو زدم و رفتم وایستادم بدون حرفی سریع سوار شد و ادرس رو گفت .
راه افتادم .
منو نشناخته .
خیلی نگران و پریشون بود . ناخوداگاه دست راستمو به سمتش بردم و روی شونه اش گذاشتم که محکم دستشو کوبید رو دستم که صدام در اومد ولی به ثانیه نکشید که لبامو روی هم گذاشتم و نزاشتم صدام و بیشتر بشنوه .
به پنجره تکیه داد و بیرونو نگا کرد که یکدفعه برگشت منو نگا کرد و گفت : جونگ کوک !!!! .
ترمز کردم و وایستاد ماشین که سریع پیاده شد و اومد سمتم و قبل اینکه حرفی بزنه محکم بغلش کردم .
بعد دو دقیقه گفت : حالت خوبه ؟؟؟ .
اروم گفتم : خوبم .
سرمو بالا اوردم و نگاه ترسناکی به خیابون کردم . تو این خلوتی تنها بیرونه . خواست با دست چپش یقه لباسم و بگیره که با دست راستم مچ دستشو گرفتم و گفتم : برو تو ماشین .
رفت تو ماشین و منم اومدم و سریع رفت . گفت : من متا....من : نه .... باید زود یا دیر میفهمیدم .... باید مواظبت باشم تا دوباره اسیب نبینی نایکا : مگه تو م..... من : میدونم نایکا میدونم . . . . . . . . . . . همه چیو میدونم
( خودم )
میدونم .... کلمه ای که داشتم باهاش زندگی میکردم .
گوشیم زنگ خورد .
فصل ۲
۶۲.۷k
۰۱ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.