Part:10
Part:10
نیمه شب- بیمارستان
ویولت و مارکو از شدت خستگی خوابشون برده بود و از اون طرف تو اتاقِ ۲۶، امیلی در حال دیدن کابوس هاش بود و هیچ کس هم هیچ چیزی نمیشنید و نمیدید!
تا حالا شده از چیزی بترسید؟ قطعا شده.. آدمیزاده و ترس! و حالا اون ترس به شکل های عجیب غریب به خواب هاتون بیاد و به کابوس تبدیلش کنه، یا با شدت از خواب بیدار میشین یا با گریه..یا حتی بالاخره اون کابوس ها بعد مدت کوتاهی ولتون میکنن!
اما کابوس های امیلی تمومی نداشت و حتی اجازه بلند شدن رو هم ازش گرفته بود، امیلی باید با ترسش به بدترین شکل ممکن روبه رو میشد! هجوم تصاویر بد باعث شده بود عرق سردی روی کل بدنش بشینه جوری که موهای چتری مشکیش به پیشونیش چسبیده بود!
ویولت که غریزه مادرانش بیدار شده بود، از خواب پرید، وقتی صورت غرق در خواب همسرش رو دید تصمیم گرفت پتویی برایش بیاره تا از سرما خوردن احتمالیش جلوگیری کنه!
سکوت کل راهرو، نه.. بهتره گفت کل بیمارستان رو فرا گرفته بود.
پس ویلوت راحت تونست صدای کمی رو از اتاق امیلی میومد،بشنوه..خوشحال از اینکه ممکنه دخترش چشم باز کرده باشه وارد اتاق شد،اما وقتی دید چجوری بچه ی روی تخت بی قراری میکرد لبخند کمی هم که روی لب داشت از بین رفت!
سریع به سمت تخت دووید شونه های امیلی رو گرفته بود و تکون میداد و اسمش رو فریاد میزد
از فریاد های ویولت، مارکو با دو خودش را به داخل اتاق رساند.
سریع پرستار رو خبر کرد و جلو رفت تا همرسش رو از اون وضع اسفناک نجات بده، قبل از جدا کردن ویلوت از امیلی چند پرستار وارد اتاق شدن.
ویولت فقط فریاد میزد تا دخترش را نجات بدن!
بعد از تزریق چند دارو به امیلی که ویولت چیزی از آنها سر در نمیآورد
یکی از پرستار ها به مارکو پیشنهاد کرد تا
ویولت رو هم به اتاق دیگری منتقل کنن
مارکو هم بدون چون و چرایی قبول کرد.
صبح روز بعد با خبر اینکه امیلی بالاخره چشمانش را باز کرده شروع شد.
و میتونم بگم از بهترین اتفاق زندگی مارکو و ویولت به حساب میومد!
سریع وارد اتاق شدن، و دخترشان را درحالی که زانو هایش رو توی خودش جمع کرده بود دیدند.
مادر،فردی مهم در زندگی که به گفته خودش`` هر چی میگم به خاطر خودته``
و پدر که میتونی مثل یه ستون بهش متکی باشی و مطمئن باشی هیچ وقت قرار نیست پشتت خالی بشه
میتوان خلاصه کرد..
دو عنصر مهم زندگی...
این دو عنصر جوری نگران امیلی بودن که از اونجایی که میدونید،وقتی خبر بیدار شدن امیلی بهشون رسید مثل پرنده ای که از قفس آزاد شدن باشه خوشحال بودن اما با دیدن وضعیت امیلی یکمی تو ذوقشون خورده بود.
ویولت روی تخت نشست و سعی کرد با دخترکش ارتباطی برقرار بکنه.
بعد از حرف زدن از همه نگرانی هایی که باعث و بانیش هم همون دخترک ۸ ساله بود، و دریافت نکردن جواب،ویولت چیزی که به ذهنش اومد رو گفت.
- چیزی خوردی؟ شرط میبندم دلت برای پای سیب هام لک زده باشه درست میگم؟
و ادامه داد..
- آه خدای من چقدر پرستار های اینجا بی ملاحظه هستن!
از روی تخت بلند شد و لیوان بلوری رو برداشت و با پارچی که پشت امیلی بود اون رو پر کرد تا بهش آبی دهد.اما غافل از اینکه کار اشتباهی میکند!
-----------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
نیمه شب- بیمارستان
ویولت و مارکو از شدت خستگی خوابشون برده بود و از اون طرف تو اتاقِ ۲۶، امیلی در حال دیدن کابوس هاش بود و هیچ کس هم هیچ چیزی نمیشنید و نمیدید!
تا حالا شده از چیزی بترسید؟ قطعا شده.. آدمیزاده و ترس! و حالا اون ترس به شکل های عجیب غریب به خواب هاتون بیاد و به کابوس تبدیلش کنه، یا با شدت از خواب بیدار میشین یا با گریه..یا حتی بالاخره اون کابوس ها بعد مدت کوتاهی ولتون میکنن!
اما کابوس های امیلی تمومی نداشت و حتی اجازه بلند شدن رو هم ازش گرفته بود، امیلی باید با ترسش به بدترین شکل ممکن روبه رو میشد! هجوم تصاویر بد باعث شده بود عرق سردی روی کل بدنش بشینه جوری که موهای چتری مشکیش به پیشونیش چسبیده بود!
ویولت که غریزه مادرانش بیدار شده بود، از خواب پرید، وقتی صورت غرق در خواب همسرش رو دید تصمیم گرفت پتویی برایش بیاره تا از سرما خوردن احتمالیش جلوگیری کنه!
سکوت کل راهرو، نه.. بهتره گفت کل بیمارستان رو فرا گرفته بود.
پس ویلوت راحت تونست صدای کمی رو از اتاق امیلی میومد،بشنوه..خوشحال از اینکه ممکنه دخترش چشم باز کرده باشه وارد اتاق شد،اما وقتی دید چجوری بچه ی روی تخت بی قراری میکرد لبخند کمی هم که روی لب داشت از بین رفت!
سریع به سمت تخت دووید شونه های امیلی رو گرفته بود و تکون میداد و اسمش رو فریاد میزد
از فریاد های ویولت، مارکو با دو خودش را به داخل اتاق رساند.
سریع پرستار رو خبر کرد و جلو رفت تا همرسش رو از اون وضع اسفناک نجات بده، قبل از جدا کردن ویلوت از امیلی چند پرستار وارد اتاق شدن.
ویولت فقط فریاد میزد تا دخترش را نجات بدن!
بعد از تزریق چند دارو به امیلی که ویولت چیزی از آنها سر در نمیآورد
یکی از پرستار ها به مارکو پیشنهاد کرد تا
ویولت رو هم به اتاق دیگری منتقل کنن
مارکو هم بدون چون و چرایی قبول کرد.
صبح روز بعد با خبر اینکه امیلی بالاخره چشمانش را باز کرده شروع شد.
و میتونم بگم از بهترین اتفاق زندگی مارکو و ویولت به حساب میومد!
سریع وارد اتاق شدن، و دخترشان را درحالی که زانو هایش رو توی خودش جمع کرده بود دیدند.
مادر،فردی مهم در زندگی که به گفته خودش`` هر چی میگم به خاطر خودته``
و پدر که میتونی مثل یه ستون بهش متکی باشی و مطمئن باشی هیچ وقت قرار نیست پشتت خالی بشه
میتوان خلاصه کرد..
دو عنصر مهم زندگی...
این دو عنصر جوری نگران امیلی بودن که از اونجایی که میدونید،وقتی خبر بیدار شدن امیلی بهشون رسید مثل پرنده ای که از قفس آزاد شدن باشه خوشحال بودن اما با دیدن وضعیت امیلی یکمی تو ذوقشون خورده بود.
ویولت روی تخت نشست و سعی کرد با دخترکش ارتباطی برقرار بکنه.
بعد از حرف زدن از همه نگرانی هایی که باعث و بانیش هم همون دخترک ۸ ساله بود، و دریافت نکردن جواب،ویولت چیزی که به ذهنش اومد رو گفت.
- چیزی خوردی؟ شرط میبندم دلت برای پای سیب هام لک زده باشه درست میگم؟
و ادامه داد..
- آه خدای من چقدر پرستار های اینجا بی ملاحظه هستن!
از روی تخت بلند شد و لیوان بلوری رو برداشت و با پارچی که پشت امیلی بود اون رو پر کرد تا بهش آبی دهد.اما غافل از اینکه کار اشتباهی میکند!
-----------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۱۹.۹k
۱۸ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.