برای ادامه داستان نیاز به لایک بیشتر هستا^-^
برای ادامه داستان نیاز به لایک بیشتر هستا^-^
---------------------
Part:9
زود تر از موعد سفر دریایی شون رو تموم کردن، امیلی حتی نخواست چشمانش رو باز کند، همین هم باعث نگرانی مارکو شده بود.
اما دکتر بهش قوت قلب میداد.
البته اون حرف ها هم فقط برای مدت کوتاهی کارساز بود.
مارکو به یکی از کارکنای کشتی سپرده بود تا به ویولت خبر بده، البته با سانسور کردن بعضی اتفاقات!
ویولت هراسان وارد بیمارستان شد و مارکو که روی یه صندلی نشسته بود و سرش پایین بود رو دید.
با پاشنه چند سانتی که پوشیده بود، با هر قدمی که برمیداشت صداش در راهرو پخش میشد.
همین باعث شد مارکو سرش رو بالا بیاره.
ویولت هنوز از عمق فاجعه باخبر نبود اما وقتی چهره همسرش رو دید، احتمال های گوناگون و سناریو ها مختلف تو ذهنش رژه میرفت.
تنها چیزی که شاید میتونست حال مارکو رو بهتر کنه آغوش ویولت بود، و همسرش اینو ازش دریغ نکرد.
میترسید...میترسید بپرسه و ببینه برای دختری که خودش بدرقش کرده بود اتفاق بدی افتاده باشه.
مارکو هم بالاخره باید توضیح میداد، پس
آروم آروم شروع کرد.
- سعی کن تا آخرش گوش بدی
حالش خوبه و نیازی نیست نگران باشی..
ویولت اجازه گفتن ادامه حرفش رو نداد.
- پس چرا به این حال و روز افتادی؟
همزمان قطره دیگرِ اشکی که مارکو با دستان لرزان پاکش کرد از آبشار چشمانش پایین آمد!
مارکو نفس عمیقی کشید تا بتونه صدای گرفتش رو واضح تر کنه!
- فقط فشار اون لحظات و فشاری که تا الان تحمل کردم و خب اینکه الان از خودم ناراحت و عصبانیم....
من....باید به حرفت گوش میدادم، ویولت نتونستم ازش مراقبت کنم.
حرفش دیگه ادامه ای نداشت چون دوباره شروع به گریه کردن کرد.
فقط خودش میتونست حالش رو درک کنه، باری كه آن مرد روی دوش هایش بود آنقدری سنگین بود که برای فراموشی شروع به گریه کردن کنه!
ویولت تمام مدت با صبوری حرفهای مارکو رو گوش داد و وقتی اتفاقی که برای امیلی افتاد رو شنید او هم شروع به گریه کرد!
--------------------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
---------------------
Part:9
زود تر از موعد سفر دریایی شون رو تموم کردن، امیلی حتی نخواست چشمانش رو باز کند، همین هم باعث نگرانی مارکو شده بود.
اما دکتر بهش قوت قلب میداد.
البته اون حرف ها هم فقط برای مدت کوتاهی کارساز بود.
مارکو به یکی از کارکنای کشتی سپرده بود تا به ویولت خبر بده، البته با سانسور کردن بعضی اتفاقات!
ویولت هراسان وارد بیمارستان شد و مارکو که روی یه صندلی نشسته بود و سرش پایین بود رو دید.
با پاشنه چند سانتی که پوشیده بود، با هر قدمی که برمیداشت صداش در راهرو پخش میشد.
همین باعث شد مارکو سرش رو بالا بیاره.
ویولت هنوز از عمق فاجعه باخبر نبود اما وقتی چهره همسرش رو دید، احتمال های گوناگون و سناریو ها مختلف تو ذهنش رژه میرفت.
تنها چیزی که شاید میتونست حال مارکو رو بهتر کنه آغوش ویولت بود، و همسرش اینو ازش دریغ نکرد.
میترسید...میترسید بپرسه و ببینه برای دختری که خودش بدرقش کرده بود اتفاق بدی افتاده باشه.
مارکو هم بالاخره باید توضیح میداد، پس
آروم آروم شروع کرد.
- سعی کن تا آخرش گوش بدی
حالش خوبه و نیازی نیست نگران باشی..
ویولت اجازه گفتن ادامه حرفش رو نداد.
- پس چرا به این حال و روز افتادی؟
همزمان قطره دیگرِ اشکی که مارکو با دستان لرزان پاکش کرد از آبشار چشمانش پایین آمد!
مارکو نفس عمیقی کشید تا بتونه صدای گرفتش رو واضح تر کنه!
- فقط فشار اون لحظات و فشاری که تا الان تحمل کردم و خب اینکه الان از خودم ناراحت و عصبانیم....
من....باید به حرفت گوش میدادم، ویولت نتونستم ازش مراقبت کنم.
حرفش دیگه ادامه ای نداشت چون دوباره شروع به گریه کردن کرد.
فقط خودش میتونست حالش رو درک کنه، باری كه آن مرد روی دوش هایش بود آنقدری سنگین بود که برای فراموشی شروع به گریه کردن کنه!
ویولت تمام مدت با صبوری حرفهای مارکو رو گوش داد و وقتی اتفاقی که برای امیلی افتاد رو شنید او هم شروع به گریه کرد!
--------------------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۱۴.۲k
۰۹ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.