P21
یوهان : آها نایون ، خ....ب فکر کنم هنوز خوابه
تهیونگ : خیلی خب من دارم میرم ، بالاخره امروز مامانت مجوز صادر کرد اگه خسته ای مدرسه نرو .
از این حرف بابام خوشحال شدم حقیقتش اصلا حوصله مدرسه رو نداشتم ، دلمم نمیخواست که برم ، معلوم بود نایونم مدرسه نرفته بود ، با خوشحال گفتم : خب دیگه رخت خوابو....
تهیونگ : آره دیگه برو عشق کن
بعدم برام دست تکون داد و رفت ، منم همونجوری که توی راهرو وایساده بودم به سمت اتاق دایون ، یعنی همون نایون راه کج کردم ، اصلا حواسم نبود که یه لحظه جلوی بابام باهم قاطیشون کردم ، رفتم دم در و در زدم ، کسی جواب نداد ، با خودم گفتم حتما هنوز خوابه ، دوباره محکم تر در زدم و گفتم : دایون ، دایون بیدار شو .
اما بازم کسی جواب نداد ، خواستم برای بار سوم در بزنم که با صدای عمو جونگ کوک پشت سرم برگشتم سمتش .
جونگ کوک : دایون ؟
اب دهنمو قورت دادم ، امروز چرا من اینجوری شدم ، سریع برای اینکه گندی که زدم رو جمع کنم گفتم : منظورم نایونه ، ببخشید اشتباه گفتم
عمو جونگ کوک سرش رو تکون داد و رفت ، که منم با رفتنش سریع رفتم تو اتاق و در رو بستم ، به در تکیه دادم و یه نفس عمیق کشیدم ، نزدیک بود همه چی خراب شه ، باید حواسم رو جمع کنم ، نگاهم رو به جلو دادم که دایون خیلی ناز روی تخت خوابیده بود و پتو رو کشیده بود رو سرش ، قبلا از مامانم شنیده بودم که این عادت خاله ا/ت بوده ، دارم کم کم این عادت هارو تو دایون میبینم ، واقعا اون جوری که بقیه تعریف کردن الان میبینم که واقعا دایون شبیه خاله ا/تس حتی همون ساکتیه خاله ا/ت ، رفتم و کنارش روی تخت نشستم و پتو رو از روی سرش کشیدم کنار ، موهاش ریخته بود روی صورتش ، موهاشو زدم کنار که یکم تو جاش تکون خورد ، آروم زدم بهش و گفتم : دایون ، بیدارشو
با شنیدن صدام چشماش رو آروم باز کرد و بهم نگاه کرد و با دیدنم یه لبخند زد ، پیشونیش رو بوسیدم و گفتم : بیدارشو ، خیلی خوابالویی ها
تهیونگ : خیلی خب من دارم میرم ، بالاخره امروز مامانت مجوز صادر کرد اگه خسته ای مدرسه نرو .
از این حرف بابام خوشحال شدم حقیقتش اصلا حوصله مدرسه رو نداشتم ، دلمم نمیخواست که برم ، معلوم بود نایونم مدرسه نرفته بود ، با خوشحال گفتم : خب دیگه رخت خوابو....
تهیونگ : آره دیگه برو عشق کن
بعدم برام دست تکون داد و رفت ، منم همونجوری که توی راهرو وایساده بودم به سمت اتاق دایون ، یعنی همون نایون راه کج کردم ، اصلا حواسم نبود که یه لحظه جلوی بابام باهم قاطیشون کردم ، رفتم دم در و در زدم ، کسی جواب نداد ، با خودم گفتم حتما هنوز خوابه ، دوباره محکم تر در زدم و گفتم : دایون ، دایون بیدار شو .
اما بازم کسی جواب نداد ، خواستم برای بار سوم در بزنم که با صدای عمو جونگ کوک پشت سرم برگشتم سمتش .
جونگ کوک : دایون ؟
اب دهنمو قورت دادم ، امروز چرا من اینجوری شدم ، سریع برای اینکه گندی که زدم رو جمع کنم گفتم : منظورم نایونه ، ببخشید اشتباه گفتم
عمو جونگ کوک سرش رو تکون داد و رفت ، که منم با رفتنش سریع رفتم تو اتاق و در رو بستم ، به در تکیه دادم و یه نفس عمیق کشیدم ، نزدیک بود همه چی خراب شه ، باید حواسم رو جمع کنم ، نگاهم رو به جلو دادم که دایون خیلی ناز روی تخت خوابیده بود و پتو رو کشیده بود رو سرش ، قبلا از مامانم شنیده بودم که این عادت خاله ا/ت بوده ، دارم کم کم این عادت هارو تو دایون میبینم ، واقعا اون جوری که بقیه تعریف کردن الان میبینم که واقعا دایون شبیه خاله ا/تس حتی همون ساکتیه خاله ا/ت ، رفتم و کنارش روی تخت نشستم و پتو رو از روی سرش کشیدم کنار ، موهاش ریخته بود روی صورتش ، موهاشو زدم کنار که یکم تو جاش تکون خورد ، آروم زدم بهش و گفتم : دایون ، بیدارشو
با شنیدن صدام چشماش رو آروم باز کرد و بهم نگاه کرد و با دیدنم یه لبخند زد ، پیشونیش رو بوسیدم و گفتم : بیدارشو ، خیلی خوابالویی ها
۷.۵k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.