P22
کامل چشامش رو باز کرد و بهم نگاه ، اما بعد چند ثانیه سریع از جاش پرید و گفت : مدرسه
یوهان : نمیریم
قیافشو بیحال کرد و درباره افتاد روی تخت .
یوهان : هی گفتم مدرسه نمیریم نگفتم بخواب .
دایون : شدی مامانما
یوهان : نه اشتباه نکن من دوست پسرتم
خندید و از جاش بلند شد و باهم رفتیم از اتاق بیرون که یادم افتاد مامانم از دیروز داره دنبالم میگرده تقریبا از بعد شام که رفتم دنبال دایون بگردم ندیدمش زیاد گذشته بود ولی خب اشکالی نداشت تصمیم گرفتم چند دقیقه از دایون جدا شم و برم پیشش مامانم مطمئنم دیگه اگه اینبار نرم سرمو از دست میدم ، رو به دایون گفتم : چند دقیقه اینجا منتظر میمونی ؟
سرش رو به معنی تایید تکون داد که از جدا شدم و به سمت پذیرایی رفتم .
(دایون ویو)
یوهان رفت و منم منتظرش تو راهرو وایسادم ، حوصله یه جا وایسادن نداشتم برای همین شروع کردم توی راهرو قدم زدم ، چند دقیقه ای بود تو راهرو قدم میزدم که چشمم به یه اتاق دوخته شد ، درش باز بود و میشد تقریبا توی اتاق رو دید ، کلی کتاب توش بود اما چشم من به چیز دیگه ای دوخته شده بود روی میزی که تو اتاق بود لوازم آرایشی بود ، اینجوری که یوهان گفته بود اتاق عمو تهیونگ و خاله جیسو باید پایین باشه ، از یه طرف عمو جیمینم که ازدواج نکرده پس این اتاق ....
آره این اتاق باید برای بابای من باشه ، کنجکاو بودم اتاقی مامان و بابام یه زمانی توش بودن چه شکلیه ، یه نگاه به درو و اطراف کردم و با دیدن اینکه کسی نیست رفتم سمت اتاق و واردش شدم ، اتاق بزرگ و خوشگلی بود کاملا معلوم بود برای یه زن و شوهره ، اما کی این همه کتاب رو میخونه ، کلی کتاب روی تخت بود ، هرکی میخونه واقعا حوصله داره ، به جلد کتاب نگاه کردم (خوردم کن) بنظر جالب میومد اما من حوصله خوندن همچین کتاب طولانی رو نداشتم ، از اونجایی که اسم کتاب جذبم کرد کتاب رو باز کردم تا صفحه اول رو بخونم که با صدای یه نفر سریع بستمش و گذاشتم رو تخت .
یوهان : نمیریم
قیافشو بیحال کرد و درباره افتاد روی تخت .
یوهان : هی گفتم مدرسه نمیریم نگفتم بخواب .
دایون : شدی مامانما
یوهان : نه اشتباه نکن من دوست پسرتم
خندید و از جاش بلند شد و باهم رفتیم از اتاق بیرون که یادم افتاد مامانم از دیروز داره دنبالم میگرده تقریبا از بعد شام که رفتم دنبال دایون بگردم ندیدمش زیاد گذشته بود ولی خب اشکالی نداشت تصمیم گرفتم چند دقیقه از دایون جدا شم و برم پیشش مامانم مطمئنم دیگه اگه اینبار نرم سرمو از دست میدم ، رو به دایون گفتم : چند دقیقه اینجا منتظر میمونی ؟
سرش رو به معنی تایید تکون داد که از جدا شدم و به سمت پذیرایی رفتم .
(دایون ویو)
یوهان رفت و منم منتظرش تو راهرو وایسادم ، حوصله یه جا وایسادن نداشتم برای همین شروع کردم توی راهرو قدم زدم ، چند دقیقه ای بود تو راهرو قدم میزدم که چشمم به یه اتاق دوخته شد ، درش باز بود و میشد تقریبا توی اتاق رو دید ، کلی کتاب توش بود اما چشم من به چیز دیگه ای دوخته شده بود روی میزی که تو اتاق بود لوازم آرایشی بود ، اینجوری که یوهان گفته بود اتاق عمو تهیونگ و خاله جیسو باید پایین باشه ، از یه طرف عمو جیمینم که ازدواج نکرده پس این اتاق ....
آره این اتاق باید برای بابای من باشه ، کنجکاو بودم اتاقی مامان و بابام یه زمانی توش بودن چه شکلیه ، یه نگاه به درو و اطراف کردم و با دیدن اینکه کسی نیست رفتم سمت اتاق و واردش شدم ، اتاق بزرگ و خوشگلی بود کاملا معلوم بود برای یه زن و شوهره ، اما کی این همه کتاب رو میخونه ، کلی کتاب روی تخت بود ، هرکی میخونه واقعا حوصله داره ، به جلد کتاب نگاه کردم (خوردم کن) بنظر جالب میومد اما من حوصله خوندن همچین کتاب طولانی رو نداشتم ، از اونجایی که اسم کتاب جذبم کرد کتاب رو باز کردم تا صفحه اول رو بخونم که با صدای یه نفر سریع بستمش و گذاشتم رو تخت .
۵.۴k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.