داستان: اولین روزی که باهاش آشنا شدم.
داستان: اولین روزی که باهاش آشنا شدم.
پارت:۲۲
چند مین بعد(چند دقیقه بعد)
تهیونگ بهم زنگ زد و گفت:ا/ت اینو خودت نوشتی واقعا منو دوس داری باورم نمیشه.
ا/ت:راستش من اونو ننوشتم.
[تهیونگ فک کنم از شنیدن این حرفم ناراحت شد.]
ا/ت:آره من ننوشتم ولی هرچی که توش نوشته شده راسته.
«۲ روز بعد»
خودت میدونی دیگه......😁
آره الان تهیونگ یه جورایی دوست پسرمه.(نخند خندم میگیره)
(۲ سال بعد)
تهیونگ:ا/ت حاضر شو زود باش دیر میرسیما.
ا/ت:باشه ولی بیا زیپ لباس عروسیمو ببند بسته نمیشه.
تهیونگ:باشه( در رو زد اومد داخل)
ا/ت:الان حاضرم برو بریم، تهیونگ من استرس دارم.
تهیونگ:منم.
به هر حال الان تهیونگ..........
پارت:۲۲
چند مین بعد(چند دقیقه بعد)
تهیونگ بهم زنگ زد و گفت:ا/ت اینو خودت نوشتی واقعا منو دوس داری باورم نمیشه.
ا/ت:راستش من اونو ننوشتم.
[تهیونگ فک کنم از شنیدن این حرفم ناراحت شد.]
ا/ت:آره من ننوشتم ولی هرچی که توش نوشته شده راسته.
«۲ روز بعد»
خودت میدونی دیگه......😁
آره الان تهیونگ یه جورایی دوست پسرمه.(نخند خندم میگیره)
(۲ سال بعد)
تهیونگ:ا/ت حاضر شو زود باش دیر میرسیما.
ا/ت:باشه ولی بیا زیپ لباس عروسیمو ببند بسته نمیشه.
تهیونگ:باشه( در رو زد اومد داخل)
ا/ت:الان حاضرم برو بریم، تهیونگ من استرس دارم.
تهیونگ:منم.
به هر حال الان تهیونگ..........
۲۹.۴k
۱۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.