۱۷
#۱۷
یه چراغ روشن شد اونم شروع به چشمک زدن کرد،این باعث میشد فضا خوفناک شه..
توی هر روشن شدن چراغ یاشا ظاهر میشد و توی چشمک بعدی یاشا غیبش میزد..هی ظاهر میشد..کم کم داشت جلو میومد..
یه قدم به جلو برداشتم..
لیلی اروم و با صدای لرزون گفت..
لیلی-حالت خوبه؟!
دو دستمو بالا اوردن انگار که بخوام دستای یاشا رو بگیرم!
اریا-برگرد عقب!.
یاشا دستشو بالا اورد و دستامو گرفت..لرز به تنم افتاد..خشکی ترک های پوست سوختش دستمو اذیت میکرد..!
سعی کردم اروم باشم..این همه جرعت رو از کجا اوردم؟!
انگار یه نیروی شجاعیت مثله مواج وارد خونم شده..
تکون نمیخورد..فقط دستمو گرفته بود..
زمزمه کردم..
-یاشا..(اینو میدونستم برای هرکس میتونه عزیز ترینش خوانوادش باشه)..به روح مادرت!..به روح پدرت!(فشار دستش زیاد شد و دردم گرفت..ولی به روی خودم نیوردم)
به روح راشا!..چرا ما باید تقاص بدیم؟!
چشمامو اروم باز کردم..
حفره های خالی از چشم یاشا جلوی صورتم بود...
یاشا-نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!
چنان جیغی کشید که خونه و وسایل خونه شروع به لرزش کردن..باد سردی میومد و موهای یاشا رو تکون میداد..از درد حتی جیغم نمیتونستم بکشم..
محکم پرتم کرد اون سمت و سمت لیلی خیز برداشتو اونو تو بغل گرفت ولی تا قبل از اینکه بخوایم کاری کنیم زمین دهن باز کردو غیب شدن..
پشت دستم تمام جای ناخن بود و خون میومد..
از جا بلند شدم..
گریم گرفته بود..نالیدم:
-لیلی!
اریا بدون معطلی گفت:
اریا-عرشیا..وقتی یاشا تورو برد کجا رفتین؟!..شاید لیلی هم اونجا باشه!
عرشیا با ناباوری سری به نشانه نمیدونم تکون داد..
اریا مضطرب با کف دست کوبید به پیشونیش!
شروع کردم لبامو جویدن..
انگار تازه یادشون به من اومد..
اریا-توخوبی؟!
فقط تونستم سر تکون بدم!
عرشیا-ولی تا اونجایی که یادم میاد انگار یه انباری بود..!
-دیدید گفتم..اینجا حتما یه انباری داره(منظورم با سری قبل بود که گفته بودم)
عرشیا-ولی نمیدونم کجاست!
اوا-رد خون..وقتی یاشا تورو به اتاق برد روی پارکتا همش خون بود..حتما زمین اینجا هم خونی شده..اگه بتونیم ردشو بگیریم شاید به جایی برسیم!
(لیلی)
با وجود جیغ میکشیدم و دستو پا میزدم..اصلا به زجه هام توجه ایی نمیکرد..
گردنمو گرفتو بلندم کرد..دستشو دور موهام پیچوند..
-یــــــــــــــــــــــــــــاشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا!
آروم گفت..
یاشا-بمیر!
دستشو دور موهام که تا گودی کمرم میرسید پیچوند..کمی عقبم برد و با تمام قدرتش سرمو کوبوند به دیوار..
نفسم برای یک لحظه قطع شد..
دیدم تار شد..ولی لکه خون روی دیوار رو میتونستم تشخیص بدم..
دوباره
دوباره
پشت سر هم سرمو به دیوار میکوبید..
اینقد بیجون شده بودم که حتی صدای
کوروپ کوروپ برخورد سرم به دیوار رو نمیشنیدم... ولم کردو افتادم رو زمین..
(راوی)
بچها بیقرار دنبال لیلی میگشتن..
اشک توی چشاشون حلقه میزد.
روی دیوار رد خون بود..
یاشا با لذت به لیلی نگاه میکرد..
قصد نداشت از جون اون بگذرد..
چاقویش را برداشت..همان چاقویی که درد های زندگیش را با او تجربه کرده بود!
با بی رحمی چاقو را بالا برد..تیغه چاقو برق میزد..
لیلی لای چشمانش را نیمه تر از نیمه باز کرد..با دیدن چاقو دست هایش مشت شد..
قطره اشکی از چشمهایش چکید..
یاشا سر لیلی را گرفت و چاقو را روی گلوی لیلی گذاشت..شروع به بریدن کرد..پا پا زدن لیلی نشان از جان دادنش بود..کم کم پا پا زدن قطع و سر لیلی از تنش جدا شد..
یاشا سر بریده لیلی را زیر پایش گذاشت و له کرد..
انقدر قدرتش زیاد بود که سر لیلی له و تکه ها مغز روی زمین ریختند..
ساتور را برداشت و شروع به شقه شقه کردن لیلی کرد..
انقدر ریز ریز که وقتی صندوقی اهنی گوشه انباری را اورد کل اجزای لیلی در ان جا میشدند..
خون و مغز در کف اتاق ریخته بود..!
بچها کلافه بودند..هیچ چیز دستگیرشان نمیشد..!
در دل خود میگفتند به کدامین گناه؟!
یه چراغ روشن شد اونم شروع به چشمک زدن کرد،این باعث میشد فضا خوفناک شه..
توی هر روشن شدن چراغ یاشا ظاهر میشد و توی چشمک بعدی یاشا غیبش میزد..هی ظاهر میشد..کم کم داشت جلو میومد..
یه قدم به جلو برداشتم..
لیلی اروم و با صدای لرزون گفت..
لیلی-حالت خوبه؟!
دو دستمو بالا اوردن انگار که بخوام دستای یاشا رو بگیرم!
اریا-برگرد عقب!.
یاشا دستشو بالا اورد و دستامو گرفت..لرز به تنم افتاد..خشکی ترک های پوست سوختش دستمو اذیت میکرد..!
سعی کردم اروم باشم..این همه جرعت رو از کجا اوردم؟!
انگار یه نیروی شجاعیت مثله مواج وارد خونم شده..
تکون نمیخورد..فقط دستمو گرفته بود..
زمزمه کردم..
-یاشا..(اینو میدونستم برای هرکس میتونه عزیز ترینش خوانوادش باشه)..به روح مادرت!..به روح پدرت!(فشار دستش زیاد شد و دردم گرفت..ولی به روی خودم نیوردم)
به روح راشا!..چرا ما باید تقاص بدیم؟!
چشمامو اروم باز کردم..
حفره های خالی از چشم یاشا جلوی صورتم بود...
یاشا-نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!
چنان جیغی کشید که خونه و وسایل خونه شروع به لرزش کردن..باد سردی میومد و موهای یاشا رو تکون میداد..از درد حتی جیغم نمیتونستم بکشم..
محکم پرتم کرد اون سمت و سمت لیلی خیز برداشتو اونو تو بغل گرفت ولی تا قبل از اینکه بخوایم کاری کنیم زمین دهن باز کردو غیب شدن..
پشت دستم تمام جای ناخن بود و خون میومد..
از جا بلند شدم..
گریم گرفته بود..نالیدم:
-لیلی!
اریا بدون معطلی گفت:
اریا-عرشیا..وقتی یاشا تورو برد کجا رفتین؟!..شاید لیلی هم اونجا باشه!
عرشیا با ناباوری سری به نشانه نمیدونم تکون داد..
اریا مضطرب با کف دست کوبید به پیشونیش!
شروع کردم لبامو جویدن..
انگار تازه یادشون به من اومد..
اریا-توخوبی؟!
فقط تونستم سر تکون بدم!
عرشیا-ولی تا اونجایی که یادم میاد انگار یه انباری بود..!
-دیدید گفتم..اینجا حتما یه انباری داره(منظورم با سری قبل بود که گفته بودم)
عرشیا-ولی نمیدونم کجاست!
اوا-رد خون..وقتی یاشا تورو به اتاق برد روی پارکتا همش خون بود..حتما زمین اینجا هم خونی شده..اگه بتونیم ردشو بگیریم شاید به جایی برسیم!
(لیلی)
با وجود جیغ میکشیدم و دستو پا میزدم..اصلا به زجه هام توجه ایی نمیکرد..
گردنمو گرفتو بلندم کرد..دستشو دور موهام پیچوند..
-یــــــــــــــــــــــــــــاشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا!
آروم گفت..
یاشا-بمیر!
دستشو دور موهام که تا گودی کمرم میرسید پیچوند..کمی عقبم برد و با تمام قدرتش سرمو کوبوند به دیوار..
نفسم برای یک لحظه قطع شد..
دیدم تار شد..ولی لکه خون روی دیوار رو میتونستم تشخیص بدم..
دوباره
دوباره
پشت سر هم سرمو به دیوار میکوبید..
اینقد بیجون شده بودم که حتی صدای
کوروپ کوروپ برخورد سرم به دیوار رو نمیشنیدم... ولم کردو افتادم رو زمین..
(راوی)
بچها بیقرار دنبال لیلی میگشتن..
اشک توی چشاشون حلقه میزد.
روی دیوار رد خون بود..
یاشا با لذت به لیلی نگاه میکرد..
قصد نداشت از جون اون بگذرد..
چاقویش را برداشت..همان چاقویی که درد های زندگیش را با او تجربه کرده بود!
با بی رحمی چاقو را بالا برد..تیغه چاقو برق میزد..
لیلی لای چشمانش را نیمه تر از نیمه باز کرد..با دیدن چاقو دست هایش مشت شد..
قطره اشکی از چشمهایش چکید..
یاشا سر لیلی را گرفت و چاقو را روی گلوی لیلی گذاشت..شروع به بریدن کرد..پا پا زدن لیلی نشان از جان دادنش بود..کم کم پا پا زدن قطع و سر لیلی از تنش جدا شد..
یاشا سر بریده لیلی را زیر پایش گذاشت و له کرد..
انقدر قدرتش زیاد بود که سر لیلی له و تکه ها مغز روی زمین ریختند..
ساتور را برداشت و شروع به شقه شقه کردن لیلی کرد..
انقدر ریز ریز که وقتی صندوقی اهنی گوشه انباری را اورد کل اجزای لیلی در ان جا میشدند..
خون و مغز در کف اتاق ریخته بود..!
بچها کلافه بودند..هیچ چیز دستگیرشان نمیشد..!
در دل خود میگفتند به کدامین گناه؟!
۵.۴k
۱۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.