عاقوش نفس گیر
#عاقوش_نفس_گیر
#فصل_۳
#پارت_۱
داستان از اونجایی شروع میشه که یکی میخنده و خندش با بقیه فرق داره.
چاقو توی پهلوم بود آرشام بغلم کرده بود و نفس نمی کشیدم.
یهو از جام پریدم و جیغ بلندی زدم.
وقتی بعد چند ثانیه به خودم اومدم دیدم داشتم خواب میدیدم.
همه اون اتفاقات خواب بود!
روی تخت بودم آما تخت خودم نبود.
محیط برام آشنا نبود.
آرشام در اتاق رو باز کرده و با ترس و نگرانی گفت: صحرا؟
عزیزم خوبی؟
چرا جیغ میزنی چیزی شده.
با پریشانی گفتم:
_ آرشام اینجا کجاس.
_ صحرا متمعنی خوبی؟
اینجا ویلای شماله دیگه!
دیشب رسیدیم شمال باهم اومدیم اینجا.
_ آها یادم اومد
آرشام لبخندی زد و من باز یاد خوابم افتادم و سریع و با عجله و با ترس و استرس گفتم: آرشام بابام بابام بابای تورو کشته؟
آره من میدونم تورو خدا نزار آرام منو بکشه
آرشام نگرانم شد چون حس میکرد دارم هزیون و چرت پرت میگم و اینجارو یادم نمیاد.
لبخند لبش محو شد و اومد نزدیکم نشست روی تخت کنارم.
دستام رو گرفت و گفت: صحرا چیزی شده خوبی؟ می خوای بریم دکتر؟
یهو به خودم اومدم و خودم رو جم و جور کردم و گفتم نه من خوبم کابوس دیدم.
لبخند زد و خیالش راحت شد.
حلقه ی نقره ای تو دستش برق میزد.
موهاش درهم ریخته بود و لباس آستین بلند کرمی به تن داشت.
دستش رو از روی دستم برداشت و از بالای سرم از پارچ آب ریخت و داد بهم.
لیوان رواز دستش گرفتم و گفتم: آرشام جدیدا خیلی کابوس میبیمم میترسم.
سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت: تا وقتی منو داری از هیچی نترس من همیشه پیشتم:)
لبخند زدم و دلم گرم شد و گفتم:
_ ساعت چنده؟
_ سه و نیم صبح
_ وای ببخشید بیدارت کردم عزیزم
_ نه این چه حرفیه راحت باش من برم بخوابم دیگه
_ باشه شب بخیر
از روی تخت بلند شد و از در اتاقم رفت بیرون و رفت تو اتاق خودش.
ساعت ۹ صبح بود.
و باصدای آرشام از خواب بیدارشدم.
لباس هام رو عوض کردم و از در اتاق اومدم بیرون.
دیدم آرشام میز صبحانه چینده و کت و شلوار پوشیده و داره میره بیرون.
پرسیدم : کجا میری؟
گفت: امشب ساعت ۶ کنسرت داریم دیگه دارم میرم سالن کنسرت با بچه ها تمرین دارم.
گفتم باشه عزیزم راحت باش
خدافظی کرد و رفت.
رفتم سر میز، نوتلا، کیک ، انواع مربا ، ساندویچ، نوشیدنی و ...
باخودم گفتم: آرشام چه خودشو تحویل گرفته😂
بعد از اینکه صبحانم تموم شد رفتم تو تراس ویلا:
یه تراس بزرگ که دقیقا جلوی دریا بود و تا چشم کار میکرد دریا بود.
اومدم نزدیک نردها و دستم رو بهشون گرفتم و دریا رو تماشا میکردم و یهو صدای زنگ در ویلا اومد.
شال سرم کردم و رفتم در رو باز کردم.
دوتا پسر خوش چهره و جذاب دم در وایستاده بودن و داشتن باهم میخندیدن و تا من در رو باز کردم...🖱
#فصل_۳
#پارت_۱
داستان از اونجایی شروع میشه که یکی میخنده و خندش با بقیه فرق داره.
چاقو توی پهلوم بود آرشام بغلم کرده بود و نفس نمی کشیدم.
یهو از جام پریدم و جیغ بلندی زدم.
وقتی بعد چند ثانیه به خودم اومدم دیدم داشتم خواب میدیدم.
همه اون اتفاقات خواب بود!
روی تخت بودم آما تخت خودم نبود.
محیط برام آشنا نبود.
آرشام در اتاق رو باز کرده و با ترس و نگرانی گفت: صحرا؟
عزیزم خوبی؟
چرا جیغ میزنی چیزی شده.
با پریشانی گفتم:
_ آرشام اینجا کجاس.
_ صحرا متمعنی خوبی؟
اینجا ویلای شماله دیگه!
دیشب رسیدیم شمال باهم اومدیم اینجا.
_ آها یادم اومد
آرشام لبخندی زد و من باز یاد خوابم افتادم و سریع و با عجله و با ترس و استرس گفتم: آرشام بابام بابام بابای تورو کشته؟
آره من میدونم تورو خدا نزار آرام منو بکشه
آرشام نگرانم شد چون حس میکرد دارم هزیون و چرت پرت میگم و اینجارو یادم نمیاد.
لبخند لبش محو شد و اومد نزدیکم نشست روی تخت کنارم.
دستام رو گرفت و گفت: صحرا چیزی شده خوبی؟ می خوای بریم دکتر؟
یهو به خودم اومدم و خودم رو جم و جور کردم و گفتم نه من خوبم کابوس دیدم.
لبخند زد و خیالش راحت شد.
حلقه ی نقره ای تو دستش برق میزد.
موهاش درهم ریخته بود و لباس آستین بلند کرمی به تن داشت.
دستش رو از روی دستم برداشت و از بالای سرم از پارچ آب ریخت و داد بهم.
لیوان رواز دستش گرفتم و گفتم: آرشام جدیدا خیلی کابوس میبیمم میترسم.
سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت: تا وقتی منو داری از هیچی نترس من همیشه پیشتم:)
لبخند زدم و دلم گرم شد و گفتم:
_ ساعت چنده؟
_ سه و نیم صبح
_ وای ببخشید بیدارت کردم عزیزم
_ نه این چه حرفیه راحت باش من برم بخوابم دیگه
_ باشه شب بخیر
از روی تخت بلند شد و از در اتاقم رفت بیرون و رفت تو اتاق خودش.
ساعت ۹ صبح بود.
و باصدای آرشام از خواب بیدارشدم.
لباس هام رو عوض کردم و از در اتاق اومدم بیرون.
دیدم آرشام میز صبحانه چینده و کت و شلوار پوشیده و داره میره بیرون.
پرسیدم : کجا میری؟
گفت: امشب ساعت ۶ کنسرت داریم دیگه دارم میرم سالن کنسرت با بچه ها تمرین دارم.
گفتم باشه عزیزم راحت باش
خدافظی کرد و رفت.
رفتم سر میز، نوتلا، کیک ، انواع مربا ، ساندویچ، نوشیدنی و ...
باخودم گفتم: آرشام چه خودشو تحویل گرفته😂
بعد از اینکه صبحانم تموم شد رفتم تو تراس ویلا:
یه تراس بزرگ که دقیقا جلوی دریا بود و تا چشم کار میکرد دریا بود.
اومدم نزدیک نردها و دستم رو بهشون گرفتم و دریا رو تماشا میکردم و یهو صدای زنگ در ویلا اومد.
شال سرم کردم و رفتم در رو باز کردم.
دوتا پسر خوش چهره و جذاب دم در وایستاده بودن و داشتن باهم میخندیدن و تا من در رو باز کردم...🖱
۲.۱k
۱۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.