پارت پایانی
#پارت_پایانی
آرشام تعجب کرد و خیلی سریع برگشت سمت مامانش و گفت: سلمان، سلمان شمس ؛ مامان سلمان شمس اسم قاتل بابا نبود؟
مامانش که خیلی توفکر و تعجب بود: یکم فکر کرد و گفت: چ چ چرا!
منکه هیچی از قضیه نمیدونستم خیلی میترسیدم.
بابام بند دلش پاره شد و نفسی کشید و انگار دیگه ترسی برای مقابله باهاش نداشت.
آرشام سریع از جاش بلند شد و اومد سمت بابا و گفت: آره؟ نگو آره که همه چی خراب میشه
بابا نفس نفس میزد و ترسیده بود لب هاشو پشت هم تر میکرد.
آرشام داد زد: آرهههه
بابام سرش رو به نشانه تئایید تکون داد.
آرشام دستش رو از روی مبل بابا ورداشت و گذاشت رو پیشونیش و گفت: ای وای تو چیکار کردی مرد!
خیلی ترسیده بودم و همچنان میترسیدم داستان رو بپرسم.
آرام از جاش بلند شد و برعکس اسمش اصلا آروم نبود.
رفت نزدیک بابا و گفت: میدونی چند ساله انتظار این لحضه رو میشم؟
مرتیکه این انصاف نیست تو بد بختمون کردی اونوقت چند ماه رفتی زندان و فکر کردی همه چی تموم شد؟
نه جناب نسبتا محترم!
تو پدرم رو کشتی!
من هنوز دآغ بابام سینم رو میسوزونه.
اینو گفت و صداش رو برد بالا و ادامه داد:
من هرروز تو فکر انتقامم
آره الانم تو فکر انتقااااااممممم
تا بحال انقدر یه آدم رو عصبی ندیده بودم کاملا مشخص بود خل شده و عصبیه.
باورم نمیشد بابام پدر آرشام رو کشته.
چه تصادف عجیبی؛
آرام ادامه داد: من میکشمت من توفکر انتقااااممم
داد بلندی زد و بدو بدو رفت سمت آشپز خونه یه چاقوی بزرگ برداشت و اومد سمت بابا.
همه خشکشون زده بود و تلاشی برای متوقف کردنش نداشتن.
جیغ زد و گفت: من با قاتل بابام فامیل بودممم یعنی؟
جیغی از ته دل زد و چاقورو برد سمت بابا ولی یهو درنگ کرد.
سرش رو تکون داد و با لکلت گفت: نه نهههه تو عزیز ترین کسم رو ازم گرفتی اگه بکشمت عذاب نمیکشی منم باید عزیز ترینت رو بکشم.
برگشت ودنبال این بود که کیو بکشه یهو چشمش خورد به من و گفت: تو تو آره تو تورو میکشم اینجوری با بابات تصویه حساب میکنم!
آرشام از ما یکم دور تر کنار آشپز خونه وایستاده بود و چشماش کاسه ی خون بود.
و هیچ کاری نمیکرد و سکوت کرده بود اصلا فکر نمیکرد آرام واقعا قصد کشتنم رو داشته باشه.
آرام به سمتم اومد و با نفرت گفت: خدافظ تازه عروس عنتر؛ چاقو رو برد بالای سرش و داد بلندی زد و چاقو رو محکم کرد تو پهلوم.
چاقو خورده بودم ولی هنوز نفس میکشیدم.
آرشام که باورش نشده بود و چشماش ۴ تا شده بود با غم زیادی داد زد.
آراااااااااام چیکار کردی؟
چرا کشتیش؟
شروع کرد به گریه کردن و داد میزد.
اشک هاش پشت هم از چشم هاش می اومد و فریاد میزد صحرا...))
آرشام تعجب کرد و خیلی سریع برگشت سمت مامانش و گفت: سلمان، سلمان شمس ؛ مامان سلمان شمس اسم قاتل بابا نبود؟
مامانش که خیلی توفکر و تعجب بود: یکم فکر کرد و گفت: چ چ چرا!
منکه هیچی از قضیه نمیدونستم خیلی میترسیدم.
بابام بند دلش پاره شد و نفسی کشید و انگار دیگه ترسی برای مقابله باهاش نداشت.
آرشام سریع از جاش بلند شد و اومد سمت بابا و گفت: آره؟ نگو آره که همه چی خراب میشه
بابا نفس نفس میزد و ترسیده بود لب هاشو پشت هم تر میکرد.
آرشام داد زد: آرهههه
بابام سرش رو به نشانه تئایید تکون داد.
آرشام دستش رو از روی مبل بابا ورداشت و گذاشت رو پیشونیش و گفت: ای وای تو چیکار کردی مرد!
خیلی ترسیده بودم و همچنان میترسیدم داستان رو بپرسم.
آرام از جاش بلند شد و برعکس اسمش اصلا آروم نبود.
رفت نزدیک بابا و گفت: میدونی چند ساله انتظار این لحضه رو میشم؟
مرتیکه این انصاف نیست تو بد بختمون کردی اونوقت چند ماه رفتی زندان و فکر کردی همه چی تموم شد؟
نه جناب نسبتا محترم!
تو پدرم رو کشتی!
من هنوز دآغ بابام سینم رو میسوزونه.
اینو گفت و صداش رو برد بالا و ادامه داد:
من هرروز تو فکر انتقامم
آره الانم تو فکر انتقااااااممممم
تا بحال انقدر یه آدم رو عصبی ندیده بودم کاملا مشخص بود خل شده و عصبیه.
باورم نمیشد بابام پدر آرشام رو کشته.
چه تصادف عجیبی؛
آرام ادامه داد: من میکشمت من توفکر انتقااااممم
داد بلندی زد و بدو بدو رفت سمت آشپز خونه یه چاقوی بزرگ برداشت و اومد سمت بابا.
همه خشکشون زده بود و تلاشی برای متوقف کردنش نداشتن.
جیغ زد و گفت: من با قاتل بابام فامیل بودممم یعنی؟
جیغی از ته دل زد و چاقورو برد سمت بابا ولی یهو درنگ کرد.
سرش رو تکون داد و با لکلت گفت: نه نهههه تو عزیز ترین کسم رو ازم گرفتی اگه بکشمت عذاب نمیکشی منم باید عزیز ترینت رو بکشم.
برگشت ودنبال این بود که کیو بکشه یهو چشمش خورد به من و گفت: تو تو آره تو تورو میکشم اینجوری با بابات تصویه حساب میکنم!
آرشام از ما یکم دور تر کنار آشپز خونه وایستاده بود و چشماش کاسه ی خون بود.
و هیچ کاری نمیکرد و سکوت کرده بود اصلا فکر نمیکرد آرام واقعا قصد کشتنم رو داشته باشه.
آرام به سمتم اومد و با نفرت گفت: خدافظ تازه عروس عنتر؛ چاقو رو برد بالای سرش و داد بلندی زد و چاقو رو محکم کرد تو پهلوم.
چاقو خورده بودم ولی هنوز نفس میکشیدم.
آرشام که باورش نشده بود و چشماش ۴ تا شده بود با غم زیادی داد زد.
آراااااااااام چیکار کردی؟
چرا کشتیش؟
شروع کرد به گریه کردن و داد میزد.
اشک هاش پشت هم از چشم هاش می اومد و فریاد میزد صحرا...))
۲.۳k
۱۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.