همه چیز انگار خواب بود.
همه چیز انگار خواب بود.
عین رویا بود.
آرشام که ایران موندگار شده بود.
با خوانواده هامون صحبت کرده بودیم و چند جلسه دیدار گذاشته بودیم تا اینکه همه چیز اوکی شد و باهم محرم شدیم.
آرشام یه خواهر که از خودش ۵ سال بزرگتر بود هم داشت ولی تاحالا توی فضای مجازی چیزی راجبش نگفته بود و پنهان بود.
با آرشام قول گذاشته بودیم جز خوانواده ها هیچکس از این رابطمون خبر نداشته باشه و چیزی جایی منتشر نکنیمو مردم چیزی نفهمن.
ساعت ۵ عصر بود و داشتم اتاقم رو مرتب میکردم.
که گوشیم زنگ خورد:آرشام بود برداشتم و گفتم:
_ سلام خوشگل چه عجب
_ سلاااام عزیزم چطوری؟
_ خوبم تو چطوری کجایی؟
_ تو ماشینم دارم میرم خونه گفتم میای بریم یه جایی دور بزنیم؟ خیلی حوصلم سر رفته
_ آره اتفاقا منم هم حوصلم سر رفته هم دلم برات تنگ شده
_ اوفف براوو😂 پس ۱۰ دقیقه حاضر باش میام دنبالت.
رفتیم کافه ی همیشگی.
ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم.
رفتیم تراس رستوران و آرشام نشست روی میز صندلی ها.
جای نرده ها وایستاده بودم و شهر رو تماشا میکردم.
آرشام گفت: صحرا
روم رو برگندوندم.
ادامه داد: بیا
نشستم کنارش و نگاش کردم
سرش انداخت پایین و گفت: کی فکر میکر من و تو یه روزی تو تراس رستوران باهم حرف بزنیم؟
خندیدم و ذوق کردم.
و گفتم: هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز تو کافه آرشام میرابی بهم بگه من ازت خوشم اومده؛
خندش گرفت و گفت:
_ راستش خودمم هیچ وقت فکر نمیکردم یه دختر بیاد کنسرتم جونمو نجات بده بعد عاشقش بشم
_ هیچ وقت فکر نمیکردم تو کنسرت جونتو نجات بدم ازم شماره بگیری😂
_ هیع آیده همیشه آدم رو سوپرایز میکنه
_ شاید وقتی به این چیزها فکر میکردیم واسمون غیر ممکن بودن ولی حالا...
جفت مون سرمون پایین بود و داشتیم میخندیدیم.
سرم رو به سمتش بالا گرفتم و گفتم: خوشحالم که دارمت.
لبخند مهربون و قشنگی از ته دلش زد و حرف هاش از تو چشاش معلوم بود.
ادامه داد: خوشگل من قرار ایران یه کنسرت بزارم احتمالا طرف شمال اینطورها چون خیلی وقته کنسرت نزاشتم.
گفتم: خب کی میری؟
_ تایه هفته دیگه احتمالا! تو نمیای باهام؟
_ با مامان اینها صحبت احتمالا میام.
چند هفته بعد...
ساعت ۴ عصر بود خوانواده آرشام واسه امشب دعوتمون کرده بودن خونشون و داشتیم خوانوادگی میرفتیم خونه ی آرشام اینا.
رسیدیم و زنگ در رو زدم.
من جلوتر از همه بودم
آرشام در رو بازکرد و وقتی منو دید گفت سلاااام شازده و دست هاشو بازکرد و شروع کرد به تکون دادن دست هاش و قر دادن و ناز اشوه اومدن😂
داشتم از خنده میمردم و روبه آرشام لب هامو گاز گرفتم و به سمت مامانم اینا باخنده اشاره کردم.
خندید و از دم در رفت این طرف تا ما بیایم داخل.
شام خوردیم و داشتیم صحبت میکردیم.
خواهر آرشام که اسمش آرام بود .....)
عین رویا بود.
آرشام که ایران موندگار شده بود.
با خوانواده هامون صحبت کرده بودیم و چند جلسه دیدار گذاشته بودیم تا اینکه همه چیز اوکی شد و باهم محرم شدیم.
آرشام یه خواهر که از خودش ۵ سال بزرگتر بود هم داشت ولی تاحالا توی فضای مجازی چیزی راجبش نگفته بود و پنهان بود.
با آرشام قول گذاشته بودیم جز خوانواده ها هیچکس از این رابطمون خبر نداشته باشه و چیزی جایی منتشر نکنیمو مردم چیزی نفهمن.
ساعت ۵ عصر بود و داشتم اتاقم رو مرتب میکردم.
که گوشیم زنگ خورد:آرشام بود برداشتم و گفتم:
_ سلام خوشگل چه عجب
_ سلاااام عزیزم چطوری؟
_ خوبم تو چطوری کجایی؟
_ تو ماشینم دارم میرم خونه گفتم میای بریم یه جایی دور بزنیم؟ خیلی حوصلم سر رفته
_ آره اتفاقا منم هم حوصلم سر رفته هم دلم برات تنگ شده
_ اوفف براوو😂 پس ۱۰ دقیقه حاضر باش میام دنبالت.
رفتیم کافه ی همیشگی.
ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم.
رفتیم تراس رستوران و آرشام نشست روی میز صندلی ها.
جای نرده ها وایستاده بودم و شهر رو تماشا میکردم.
آرشام گفت: صحرا
روم رو برگندوندم.
ادامه داد: بیا
نشستم کنارش و نگاش کردم
سرش انداخت پایین و گفت: کی فکر میکر من و تو یه روزی تو تراس رستوران باهم حرف بزنیم؟
خندیدم و ذوق کردم.
و گفتم: هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز تو کافه آرشام میرابی بهم بگه من ازت خوشم اومده؛
خندش گرفت و گفت:
_ راستش خودمم هیچ وقت فکر نمیکردم یه دختر بیاد کنسرتم جونمو نجات بده بعد عاشقش بشم
_ هیچ وقت فکر نمیکردم تو کنسرت جونتو نجات بدم ازم شماره بگیری😂
_ هیع آیده همیشه آدم رو سوپرایز میکنه
_ شاید وقتی به این چیزها فکر میکردیم واسمون غیر ممکن بودن ولی حالا...
جفت مون سرمون پایین بود و داشتیم میخندیدیم.
سرم رو به سمتش بالا گرفتم و گفتم: خوشحالم که دارمت.
لبخند مهربون و قشنگی از ته دلش زد و حرف هاش از تو چشاش معلوم بود.
ادامه داد: خوشگل من قرار ایران یه کنسرت بزارم احتمالا طرف شمال اینطورها چون خیلی وقته کنسرت نزاشتم.
گفتم: خب کی میری؟
_ تایه هفته دیگه احتمالا! تو نمیای باهام؟
_ با مامان اینها صحبت احتمالا میام.
چند هفته بعد...
ساعت ۴ عصر بود خوانواده آرشام واسه امشب دعوتمون کرده بودن خونشون و داشتیم خوانوادگی میرفتیم خونه ی آرشام اینا.
رسیدیم و زنگ در رو زدم.
من جلوتر از همه بودم
آرشام در رو بازکرد و وقتی منو دید گفت سلاااام شازده و دست هاشو بازکرد و شروع کرد به تکون دادن دست هاش و قر دادن و ناز اشوه اومدن😂
داشتم از خنده میمردم و روبه آرشام لب هامو گاز گرفتم و به سمت مامانم اینا باخنده اشاره کردم.
خندید و از دم در رفت این طرف تا ما بیایم داخل.
شام خوردیم و داشتیم صحبت میکردیم.
خواهر آرشام که اسمش آرام بود .....)
۷۳۹
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.