"چند پارتی"
"چند پارتی"
وقتی بارداری و کتکت میزنه و....🐳🧸پارت اول :////
می سون {مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد...گوشیم رو روی مبل پرت کردم و خودم روی کاناپه نشستم...دستی به شکم برجسته ام کشیدم که با صدای کلید توی قفل با نورانی بلند شدم و به طرف در دویدم...با دیدن وضعیت آشفته و مست کوک به سمتش رفتم و ترسیده صورتش رو بین دستم گرفتم...کوک این چه وضعیه؟...چرا اینقدر دیر اومدی؟ *نگران*
جونگ کوک{اومم ولم کن...به ربطی نداره*مست*
می سون{یعنی چی که ولم کن؟...تو زن حاملت رو تنها میزاری تو خونه و میری دنبال سرگرمی هات بعد میگی به تو ربطی نداره؟ *یکم داد*
جونگ کوک{سر من داد نزن صدای من از تو خیلی بلندتره*مست و داد*
می سون{دستام رو از کنار صورتش کنار زد و اومد بره تو اتاق که دستشو گرفتم و گفتم...وایسا باید توضی...با سیلی که بهم زد حرفم رو خوردم و تقریبا روی زمین پرت شدم.
جونگ کوک{ اینقدر تو کار های من دخالت نکن و سرم داد نزن بفهم...به تو هم هیچ ربطی نداره که کجا میرم و کجا میام *داد خیلی بلند*
می سون{بعد از اینکه حرف هاش رو زد رفت تو اتاق و در رو بهم کوبید...اشک هایی که نفهمیدم کی شروع به ریختن کردن رو پاک کردم و با بیحالی از روی زمین بلند شدم و به سمت اتاق هانول(دختر کوچولوی 5 ماهش) رفتم...با نشستنم روی کاناپه درد بدی توی شکمم پیچید...دستم رو نوازش گونه روی شکمم کشیدم و شروع کردم به صحبت کردن...هیس آروم باش دختر کوچولوم...بابایی فقط یکم عصبانی بود وگرنه اون مارو خیلی دوست داره مخصوصا تورو...اروم باش قندعسلم...با خمیازه ای که کشیدم عروسک خرسی بزرگی که دوبرابر هیکلم بود کنار تخت بود رو بغل کردم و چشمام رو بستم.
*صبح،ساعت 8:32*
جونگ کوک{دستم رو بلند کردم تا می سون رو بغل کنم که با حس کردن تخت خالی چشمام رو باز کردم...با باز کردن چشمام درد وحشتناکی توی سرم پیچید که باعث شد چشمام رو ببندم...بعد از دقیقه از روی تخت بلند شدم برای کم شدن درد سرم به طرف حموم رفتم... با برخورد قطرات آب داغ به بدنم ناخوداگاه همه اتفاقات دیشب رو یادم اومد...سریع شیر آب رو بستم و از حموم خارج شدم و بعد از پوشیدن لباسام به طرف اتاق هانول رفتم...می سون هروقت ناراحت می شد یا دلش می گرفت می رفت تو اتاق هانول...با رسیدنم به اتاق در رو باز کردم که.....
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
چطورین توت فرنگیام🍓🌿؟
تابستون خوش میگذره🐾👌؟
وقتی بارداری و کتکت میزنه و....🐳🧸پارت اول :////
می سون {مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد...گوشیم رو روی مبل پرت کردم و خودم روی کاناپه نشستم...دستی به شکم برجسته ام کشیدم که با صدای کلید توی قفل با نورانی بلند شدم و به طرف در دویدم...با دیدن وضعیت آشفته و مست کوک به سمتش رفتم و ترسیده صورتش رو بین دستم گرفتم...کوک این چه وضعیه؟...چرا اینقدر دیر اومدی؟ *نگران*
جونگ کوک{اومم ولم کن...به ربطی نداره*مست*
می سون{یعنی چی که ولم کن؟...تو زن حاملت رو تنها میزاری تو خونه و میری دنبال سرگرمی هات بعد میگی به تو ربطی نداره؟ *یکم داد*
جونگ کوک{سر من داد نزن صدای من از تو خیلی بلندتره*مست و داد*
می سون{دستام رو از کنار صورتش کنار زد و اومد بره تو اتاق که دستشو گرفتم و گفتم...وایسا باید توضی...با سیلی که بهم زد حرفم رو خوردم و تقریبا روی زمین پرت شدم.
جونگ کوک{ اینقدر تو کار های من دخالت نکن و سرم داد نزن بفهم...به تو هم هیچ ربطی نداره که کجا میرم و کجا میام *داد خیلی بلند*
می سون{بعد از اینکه حرف هاش رو زد رفت تو اتاق و در رو بهم کوبید...اشک هایی که نفهمیدم کی شروع به ریختن کردن رو پاک کردم و با بیحالی از روی زمین بلند شدم و به سمت اتاق هانول(دختر کوچولوی 5 ماهش) رفتم...با نشستنم روی کاناپه درد بدی توی شکمم پیچید...دستم رو نوازش گونه روی شکمم کشیدم و شروع کردم به صحبت کردن...هیس آروم باش دختر کوچولوم...بابایی فقط یکم عصبانی بود وگرنه اون مارو خیلی دوست داره مخصوصا تورو...اروم باش قندعسلم...با خمیازه ای که کشیدم عروسک خرسی بزرگی که دوبرابر هیکلم بود کنار تخت بود رو بغل کردم و چشمام رو بستم.
*صبح،ساعت 8:32*
جونگ کوک{دستم رو بلند کردم تا می سون رو بغل کنم که با حس کردن تخت خالی چشمام رو باز کردم...با باز کردن چشمام درد وحشتناکی توی سرم پیچید که باعث شد چشمام رو ببندم...بعد از دقیقه از روی تخت بلند شدم برای کم شدن درد سرم به طرف حموم رفتم... با برخورد قطرات آب داغ به بدنم ناخوداگاه همه اتفاقات دیشب رو یادم اومد...سریع شیر آب رو بستم و از حموم خارج شدم و بعد از پوشیدن لباسام به طرف اتاق هانول رفتم...می سون هروقت ناراحت می شد یا دلش می گرفت می رفت تو اتاق هانول...با رسیدنم به اتاق در رو باز کردم که.....
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
چطورین توت فرنگیام🍓🌿؟
تابستون خوش میگذره🐾👌؟
۶۲.۱k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.