گره خورده
#گره_خورده
#پارت11
شانه بالا انداختم. کاری بود که شده بود. از عمد هم که نبود. مهداد هم که کلا هیچ چیزی برایش جز آیه مهم نبود. پس بیخیال شدم. موبایلم را برداشتم و روی تخت دراز کشیدم. به آرزو زنگ زدم که خیلی زود جواب داد.
_ سلام عشقم.
چهره در هم کشیدم
_ نمیتونی مثل آدم سلام کنی؟اون عشقم تهش چیه؟
_ لیاقت نداری که،حالا چی شده که بعد صد سال یه زنگ به من زدی؟
_ حوصله ام سر رفته.
چند لحظه ای سکوت کرد و بعد با ذوق گفت:
_ بیا بریم مهمونی.
چشم گرد کردم و با حرص گفتم:
_ چشم،دیگه چی؟بابامو چی کار کنم؟اصلا بابام هیچی،وجدانم اجازه نمیده از حامی چیزیو قایم کنم.
ادایم را در آورد و جیغ زد:
_ تا نیم ساعت دیگه خونه ما نباشی،خودم میام اونجا.
با کلافگی از جا بلند شدم و مستاصل گفتم:
_ آروز چرا اینقدر کنه بازی در میاری؟
آرزو تلفن را قطع کرد و من با تاسف سر تکان دادم. حتما الآن منتظر بود زنگ بزنم و از دلش در بیاورم. از اتاق خارج شدم و همان لحظه آیه از اتاق رو به رویی بیرون آمد. دست هایش را در هوا گرفته بود و روی پاشنه پا راه می رفت. گوشه لبم کج شد و گفتم:
_ باز که لاک زدی.
با ذوق ناخن هایش را نشانم داد و گفت:
_ خوشگله؟این لاکه رو دو سه روز پیش خودم خریدم. عاشق رنگش شدم.
نگاهی به ناخن هایش که روی آن را یک لایه لاک فسفری شبرنگ پوشانده بود،انداختم و یکی از ابرو هایم را بالا دادم
_ زیادی رنگش جیغ نیست؟
شانه بالا انداخت و از کنارم عبور کرد. چند لحظه بعد صدای جیغ روشنک به گوشم رسید. خندیدم. احتمالا دوباره روشنک را ترسانده بود!
از پله ها پایین رفتم و همان لحظه آیه با خنده از آشپز خانه بیرون آمد و روشنک با داد گفت:
_ آیه به خدا پاتو بذاری تو آشپزخونه،می کشمت.
با لبخند به آیه نگاه کردم و گفتم:
_ دوباره ترسوندیش؟
این داستان ادامه دارد...
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
#پارت11
شانه بالا انداختم. کاری بود که شده بود. از عمد هم که نبود. مهداد هم که کلا هیچ چیزی برایش جز آیه مهم نبود. پس بیخیال شدم. موبایلم را برداشتم و روی تخت دراز کشیدم. به آرزو زنگ زدم که خیلی زود جواب داد.
_ سلام عشقم.
چهره در هم کشیدم
_ نمیتونی مثل آدم سلام کنی؟اون عشقم تهش چیه؟
_ لیاقت نداری که،حالا چی شده که بعد صد سال یه زنگ به من زدی؟
_ حوصله ام سر رفته.
چند لحظه ای سکوت کرد و بعد با ذوق گفت:
_ بیا بریم مهمونی.
چشم گرد کردم و با حرص گفتم:
_ چشم،دیگه چی؟بابامو چی کار کنم؟اصلا بابام هیچی،وجدانم اجازه نمیده از حامی چیزیو قایم کنم.
ادایم را در آورد و جیغ زد:
_ تا نیم ساعت دیگه خونه ما نباشی،خودم میام اونجا.
با کلافگی از جا بلند شدم و مستاصل گفتم:
_ آروز چرا اینقدر کنه بازی در میاری؟
آرزو تلفن را قطع کرد و من با تاسف سر تکان دادم. حتما الآن منتظر بود زنگ بزنم و از دلش در بیاورم. از اتاق خارج شدم و همان لحظه آیه از اتاق رو به رویی بیرون آمد. دست هایش را در هوا گرفته بود و روی پاشنه پا راه می رفت. گوشه لبم کج شد و گفتم:
_ باز که لاک زدی.
با ذوق ناخن هایش را نشانم داد و گفت:
_ خوشگله؟این لاکه رو دو سه روز پیش خودم خریدم. عاشق رنگش شدم.
نگاهی به ناخن هایش که روی آن را یک لایه لاک فسفری شبرنگ پوشانده بود،انداختم و یکی از ابرو هایم را بالا دادم
_ زیادی رنگش جیغ نیست؟
شانه بالا انداخت و از کنارم عبور کرد. چند لحظه بعد صدای جیغ روشنک به گوشم رسید. خندیدم. احتمالا دوباره روشنک را ترسانده بود!
از پله ها پایین رفتم و همان لحظه آیه با خنده از آشپز خانه بیرون آمد و روشنک با داد گفت:
_ آیه به خدا پاتو بذاری تو آشپزخونه،می کشمت.
با لبخند به آیه نگاه کردم و گفتم:
_ دوباره ترسوندیش؟
این داستان ادامه دارد...
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
۲.۹k
۰۵ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.