پارت ۷۷
پارت ۷۷
من ازت متنفر نیستم
درحالی که نفس نفس میزدم اطرافمو نگا میکردم اما هیچ خبری از ات نبود
با عصبانیت چنگی بین موهام زدم
دوباره قلیم تیر کشید دستمو گذاشتم روش و به خدن پیچیدیم
بخاطر دردی که کل سلول های بدنم و تسلیم خدش کرده بود
درحالی که با بیجونی به در حیاط خونه تکیه میدادم گوشیمو از تو جیبم
بیرون کشیدم و شماره جین و گرفتم
بعد دو بوق جواب داد
جین: جان...؟
-زود بیا اینجا به جیمینم بگو بیاد
جین: چیشده؟
-فلا وقت ندارم برات تعریف کنم.. فقط کاری که ازت خاستم و انجام بده
جین: خیل خب... پس تا ده می دیگه اونجاییم
-فقط زود.. و بعدم گوشیو قطع کردم با اعصاب داغونی که داشتم داخل شدم
ویو ات:
به زور چشمام رو باز کردم.. دنیا دور سرم میچرخید و همه جا تار بود
یکم طول کشید تا چشمام به نور عادت کرد
نگاهی به اطرافم کردم تو یه اتاق خیلی بزرگ با تب سیاه و صورتی بودم
از جام بلند شدم و صر جام نشستم
-خدایا اینجا چخبر شده؟
حرفم هنوز تموم نشده بود که در اتاق باز شد و قامت تهیونگ تو چارچوب ظاهر شد... با دهن باز زل زده بودم بهش
که لبخندی زد
تهیونگ: میبینم که زیبای خفته بیدار شدن
-چرا منو آوردی اینجا؟
امدو کنارم رو تخت نشست
تهیونگ: حالت بهترع؟
جدی زل زدم بهش
-گفتم برایچی منو آوردی اینجا؟ تو منو بیهوش کردی مگنه؟
با من چیکار دارید؟ من چه گناهی در حقتون کردم که هم خدت هم اون پسر خالت هی عذابم میدید؟
تهیونگ: ات لطفا آروم باش..
عربده زدم
-نمیخوام آروم باشم... ولم کن میخوام برم
تهیونگ: ببین ات اونطور نیست که تو فکر میکنی بزار برات توضیح بدم
-ولم کن.. خستم کردید بسکه این و بهم گفتین
داد زدم
-تا اینجا رو رو سرت خراب نکردم ولم کن که برم تهیونگ
مچ دستام و گرفت تا بیشتر از این داد نزنم
تهیونگ: ببین ات من....
-کری؟؟! بهت میگم گمشو اون ور می...
تهیونگ: لعنتی شوگا میخاست بکشت
مات زل زدم بهش
-کثافط عوضی کم دروغ بگو... برو کناااار هم از تو و هم اون شوکا عوضی متنفرم
برو اون ور
تهیونگ: ات من تو رو نجات دادم... اگه دنبالت نمیومدم الان روز ختمت بود
با بغض زل زدم بهش
-خب پس چرا نزاشتی ببرنم و بکشنم ها؟ چرا نزاشتی راحتم کنن
اونا خیلی بیشتر شماهایی که دلتون میخاد کمکم کنید خوبی بهم میکنن
الان تو این دورع زمونه دشمن ها خیلی بشتر بدردم میخورن تا دوستام و نزدیکام
.........
۲۰لایک
۵۰کامنت
من ازت متنفر نیستم
درحالی که نفس نفس میزدم اطرافمو نگا میکردم اما هیچ خبری از ات نبود
با عصبانیت چنگی بین موهام زدم
دوباره قلیم تیر کشید دستمو گذاشتم روش و به خدن پیچیدیم
بخاطر دردی که کل سلول های بدنم و تسلیم خدش کرده بود
درحالی که با بیجونی به در حیاط خونه تکیه میدادم گوشیمو از تو جیبم
بیرون کشیدم و شماره جین و گرفتم
بعد دو بوق جواب داد
جین: جان...؟
-زود بیا اینجا به جیمینم بگو بیاد
جین: چیشده؟
-فلا وقت ندارم برات تعریف کنم.. فقط کاری که ازت خاستم و انجام بده
جین: خیل خب... پس تا ده می دیگه اونجاییم
-فقط زود.. و بعدم گوشیو قطع کردم با اعصاب داغونی که داشتم داخل شدم
ویو ات:
به زور چشمام رو باز کردم.. دنیا دور سرم میچرخید و همه جا تار بود
یکم طول کشید تا چشمام به نور عادت کرد
نگاهی به اطرافم کردم تو یه اتاق خیلی بزرگ با تب سیاه و صورتی بودم
از جام بلند شدم و صر جام نشستم
-خدایا اینجا چخبر شده؟
حرفم هنوز تموم نشده بود که در اتاق باز شد و قامت تهیونگ تو چارچوب ظاهر شد... با دهن باز زل زده بودم بهش
که لبخندی زد
تهیونگ: میبینم که زیبای خفته بیدار شدن
-چرا منو آوردی اینجا؟
امدو کنارم رو تخت نشست
تهیونگ: حالت بهترع؟
جدی زل زدم بهش
-گفتم برایچی منو آوردی اینجا؟ تو منو بیهوش کردی مگنه؟
با من چیکار دارید؟ من چه گناهی در حقتون کردم که هم خدت هم اون پسر خالت هی عذابم میدید؟
تهیونگ: ات لطفا آروم باش..
عربده زدم
-نمیخوام آروم باشم... ولم کن میخوام برم
تهیونگ: ببین ات اونطور نیست که تو فکر میکنی بزار برات توضیح بدم
-ولم کن.. خستم کردید بسکه این و بهم گفتین
داد زدم
-تا اینجا رو رو سرت خراب نکردم ولم کن که برم تهیونگ
مچ دستام و گرفت تا بیشتر از این داد نزنم
تهیونگ: ببین ات من....
-کری؟؟! بهت میگم گمشو اون ور می...
تهیونگ: لعنتی شوگا میخاست بکشت
مات زل زدم بهش
-کثافط عوضی کم دروغ بگو... برو کناااار هم از تو و هم اون شوکا عوضی متنفرم
برو اون ور
تهیونگ: ات من تو رو نجات دادم... اگه دنبالت نمیومدم الان روز ختمت بود
با بغض زل زدم بهش
-خب پس چرا نزاشتی ببرنم و بکشنم ها؟ چرا نزاشتی راحتم کنن
اونا خیلی بیشتر شماهایی که دلتون میخاد کمکم کنید خوبی بهم میکنن
الان تو این دورع زمونه دشمن ها خیلی بشتر بدردم میخورن تا دوستام و نزدیکام
.........
۲۰لایک
۵۰کامنت
۸.۵k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.