🌸
🌸
وقت کم است ، خیلی کم.
همین حالاست که از این خواب بیدار شوی ، همین حالاست که شب تمام شود.
کنارت ایستاده ام، دارم گنجشک می شوم، که کف دست تو بمانم، که نوازشم کنی و بهار برگردد.
دارم درخت می شوم در انتهای اردیبهشت، سربلند و دوست داشتنی.
دارم به تو آغشته می شوم ، مثل باد که به گیست.
مثل باران که به شیشه اتاقت.
مثل خورشید که به تنت.
خوابت برده و یادت نیست نخواستنم را مرور کنی.
دارم کنار صدای نفسهای آرامت قد میکشم، مثل پیچک سبز
بی خبر از پاییز که دوست دارد یک روز گرم تیرماه در میدان شهر پیش چشم همه لبان سرخ آفتاب را ببوسد.
دارم بزرگ می شوم، دارم از پیله ام بیرون می زنم تا دیگر زشت نباشم مثل کرمهای پیر، دارم پروانه می شوم که بنشینم روی انگشت کوچکت و لبخند بزنی.
آخ لبخندت ، شیرینم لبخند که بزنی، دنیا دوباره آرام خواهد شد.
سربازها تفنگها را زمین خواهند گذاشت.
گسل ها می خوابند برای ابد.
پدرها پولشان می رسد برای بچه شان خرمالو بخرند.
دریاها پر از شاه ماهی های خوشرنگ می شوند و دیگر هیچکس دلش نمی خواد بمیرد از بس که تنهاست...
وقتم کم است، خیلی کم. همین حالاست که از خواب بیدار شوی و یاد من بیفتی و دوباره اخم کنی و اخمت موریانه شود و بدود در ستون های چوبی بودنم.
دارم با خودم فکر میکنم چقدر خوب است که آدمها ارواح را
نمی بینند، چقدر خوب است که تو هیچ وقت نمی فهمی هربار جلوی آینه قدی اتاقت موهایت را می بافی، روح سوخته مرد سرگردانی که میان دو بوسه کشتی ، پشت سرت ایستاده و آرام کتفت را می بوسد و گریه می کند.
برای همیشه میروم و تورا با دستهای گرم مردی که دور تنت پیچیده تنهایت می گذارم....
وقت کم است ، خیلی کم.
همین حالاست که از این خواب بیدار شوی ، همین حالاست که شب تمام شود.
کنارت ایستاده ام، دارم گنجشک می شوم، که کف دست تو بمانم، که نوازشم کنی و بهار برگردد.
دارم درخت می شوم در انتهای اردیبهشت، سربلند و دوست داشتنی.
دارم به تو آغشته می شوم ، مثل باد که به گیست.
مثل باران که به شیشه اتاقت.
مثل خورشید که به تنت.
خوابت برده و یادت نیست نخواستنم را مرور کنی.
دارم کنار صدای نفسهای آرامت قد میکشم، مثل پیچک سبز
بی خبر از پاییز که دوست دارد یک روز گرم تیرماه در میدان شهر پیش چشم همه لبان سرخ آفتاب را ببوسد.
دارم بزرگ می شوم، دارم از پیله ام بیرون می زنم تا دیگر زشت نباشم مثل کرمهای پیر، دارم پروانه می شوم که بنشینم روی انگشت کوچکت و لبخند بزنی.
آخ لبخندت ، شیرینم لبخند که بزنی، دنیا دوباره آرام خواهد شد.
سربازها تفنگها را زمین خواهند گذاشت.
گسل ها می خوابند برای ابد.
پدرها پولشان می رسد برای بچه شان خرمالو بخرند.
دریاها پر از شاه ماهی های خوشرنگ می شوند و دیگر هیچکس دلش نمی خواد بمیرد از بس که تنهاست...
وقتم کم است، خیلی کم. همین حالاست که از خواب بیدار شوی و یاد من بیفتی و دوباره اخم کنی و اخمت موریانه شود و بدود در ستون های چوبی بودنم.
دارم با خودم فکر میکنم چقدر خوب است که آدمها ارواح را
نمی بینند، چقدر خوب است که تو هیچ وقت نمی فهمی هربار جلوی آینه قدی اتاقت موهایت را می بافی، روح سوخته مرد سرگردانی که میان دو بوسه کشتی ، پشت سرت ایستاده و آرام کتفت را می بوسد و گریه می کند.
برای همیشه میروم و تورا با دستهای گرم مردی که دور تنت پیچیده تنهایت می گذارم....
۳۷.۱k
۰۳ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.