دوپارتی
#دوپارتی
(( دوست پسرروانی من))
انقدر خسته بود که توان راه رفتن نداشت
پاهایش کبود شده بود زیر چشمانش گود شده بود لبهایش خونی بود نزدیک پرتگاه شد وهر قدمی که میذاشت باقطره ای اشک لعنت بهت لعنت ازت متنفرم کاشکی از همون اول باهات اشنا نمیشدم روانیه عوضی
دیگه بسه ازت متنفرم حروم*زاده یک قدم دیگه برداشت چیزی نمونده بودکه پرت شه دستی از پشت به سمت خودش کشید ودخترک رو از پرتگاه دورکرد
دخترک چشمانش گردشد ونگاهی به اون کرد باز هم اون
چی میخوای دیگه از جونم لعنتی ها؟ چی میخوا روانیی؟
_من تورو میخوام خودت میدونی چقد دوست دارم چقد عاشقتم تنهام نزار
تو به این میگی دوست داشتن؟؟ تو به این میگی عشق؟؟
_من... من متاسفم
این شد جواب من؟
_من بارها بهت گفتم خوشم نمیاد بجزمن با بقیه پسر ها گرم بگیری تقصیر خودت بود
باشه حالا میخوام از این بابت راحتت کنم
_بس کن لطفا بیابریم خونه قول میدم رفتارم درست کنم قول میدم دیگه مثل روانی ها رفتار نکنم
چندبار بهت فرصت دادم؟ چندبار بهم قول دادی خودتو درست کنی؟
_معذرت میخوام
جونکوکا هیچوقت نمیبخشمت هیچوقت شاید نبایدعاشقت میشدم شاید نباید از همون اول قبول میکردم که باهات باشم اشتباه از من بود
وبرای لحظه اخر لبخندی زدو گفت همچی تقصیر من بود اروم زیرلب با خودش میگفت جونکوک من هنوز دوست دارم ببخشید که مجبورم تنهات بزارم وخودش را پرت کردو به زندگی اش خاتمه داد
جونکوک بعد از دیدن مرگ عزیز ترینش شوکه شده بود دستانش یخ کرده بود وتوان حرکت نداشت افتاد زمین و زمین راچنگ میزد صدای دادهای او همه جارو پر کرده بود حقم داشت او باعثه مرگه دختر کوچولوش شده بود عزیز ترینش و هربار به خودش لعنت میفرستاد که باعث مرگ دختر کوچولوش شده دوسال از مرگ اون دخترک میگذره و جونکوک بعد از اون روز پاشو از خونه بیرون نزاشت وهمش صحنه ی مرگ دخترکشو به یاد میاوردهر شب کابوسشو میدید گوشیش رو برداشت و شماره جیمین رو گرفت
*حالت خوبه کوک؟
_عالی تر ازاین نمیشه هیونگ
*میخوای بریم هوابخوریم ؟
_نه... هیونگ معذرت میخوام تو این دوسال اذیتت کردم
*این حرفو نزن چیزی نمیخوای برات بخرم؟
_سیگارمیـ
*جونکوک بس کن صبح واست خریدم انقد سیگار نکش خوب نیست
_مهم نیست.... تلفن رو قطع کرد
از موقعی که دختر کوچولوش جلو چشاش مرد حال و روز خوبی نداشت شبیه دیونه ها رفتار میکرد این چند روز حالش بدتر شده بود اخرین نخ سیگارشو گرفت وبا دوتا دود سرفه اش گرفت به عکس دختر کوچولوش خیره شد صدای اشنایی به گوشش رسید
جونکوک؟ عزیزم؟
_باورش نمیشد دخترکش رو دوباره دیدش باصدای گرفته اش گفت خوشحالی این وضعیتمو میبینی؟
+اوه دارلینگ! این چه حرفیه معلومه که نه میدونی چقد دلم واست تنگ شده بود.؟
(( دوست پسرروانی من))
انقدر خسته بود که توان راه رفتن نداشت
پاهایش کبود شده بود زیر چشمانش گود شده بود لبهایش خونی بود نزدیک پرتگاه شد وهر قدمی که میذاشت باقطره ای اشک لعنت بهت لعنت ازت متنفرم کاشکی از همون اول باهات اشنا نمیشدم روانیه عوضی
دیگه بسه ازت متنفرم حروم*زاده یک قدم دیگه برداشت چیزی نمونده بودکه پرت شه دستی از پشت به سمت خودش کشید ودخترک رو از پرتگاه دورکرد
دخترک چشمانش گردشد ونگاهی به اون کرد باز هم اون
چی میخوای دیگه از جونم لعنتی ها؟ چی میخوا روانیی؟
_من تورو میخوام خودت میدونی چقد دوست دارم چقد عاشقتم تنهام نزار
تو به این میگی دوست داشتن؟؟ تو به این میگی عشق؟؟
_من... من متاسفم
این شد جواب من؟
_من بارها بهت گفتم خوشم نمیاد بجزمن با بقیه پسر ها گرم بگیری تقصیر خودت بود
باشه حالا میخوام از این بابت راحتت کنم
_بس کن لطفا بیابریم خونه قول میدم رفتارم درست کنم قول میدم دیگه مثل روانی ها رفتار نکنم
چندبار بهت فرصت دادم؟ چندبار بهم قول دادی خودتو درست کنی؟
_معذرت میخوام
جونکوکا هیچوقت نمیبخشمت هیچوقت شاید نبایدعاشقت میشدم شاید نباید از همون اول قبول میکردم که باهات باشم اشتباه از من بود
وبرای لحظه اخر لبخندی زدو گفت همچی تقصیر من بود اروم زیرلب با خودش میگفت جونکوک من هنوز دوست دارم ببخشید که مجبورم تنهات بزارم وخودش را پرت کردو به زندگی اش خاتمه داد
جونکوک بعد از دیدن مرگ عزیز ترینش شوکه شده بود دستانش یخ کرده بود وتوان حرکت نداشت افتاد زمین و زمین راچنگ میزد صدای دادهای او همه جارو پر کرده بود حقم داشت او باعثه مرگه دختر کوچولوش شده بود عزیز ترینش و هربار به خودش لعنت میفرستاد که باعث مرگ دختر کوچولوش شده دوسال از مرگ اون دخترک میگذره و جونکوک بعد از اون روز پاشو از خونه بیرون نزاشت وهمش صحنه ی مرگ دخترکشو به یاد میاوردهر شب کابوسشو میدید گوشیش رو برداشت و شماره جیمین رو گرفت
*حالت خوبه کوک؟
_عالی تر ازاین نمیشه هیونگ
*میخوای بریم هوابخوریم ؟
_نه... هیونگ معذرت میخوام تو این دوسال اذیتت کردم
*این حرفو نزن چیزی نمیخوای برات بخرم؟
_سیگارمیـ
*جونکوک بس کن صبح واست خریدم انقد سیگار نکش خوب نیست
_مهم نیست.... تلفن رو قطع کرد
از موقعی که دختر کوچولوش جلو چشاش مرد حال و روز خوبی نداشت شبیه دیونه ها رفتار میکرد این چند روز حالش بدتر شده بود اخرین نخ سیگارشو گرفت وبا دوتا دود سرفه اش گرفت به عکس دختر کوچولوش خیره شد صدای اشنایی به گوشش رسید
جونکوک؟ عزیزم؟
_باورش نمیشد دخترکش رو دوباره دیدش باصدای گرفته اش گفت خوشحالی این وضعیتمو میبینی؟
+اوه دارلینگ! این چه حرفیه معلومه که نه میدونی چقد دلم واست تنگ شده بود.؟
۴۵۶
۰۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.