رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
پارت⁷⁰
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
جین فقط میخندید.
همه دور پسرارو گرفته بودن.
امیدوارم..
از امشب به بعد..
دیگه شبی نباشه که ناراحت باشم..
(نویسنده:جیسو خانم کور خوندی قراره زندگیتو به اتیش بکشم😂)
من: اخ..قندم افتاد که..رزان میشه یه لیوان شربت بیاری؟
باشه ای گفت و بعد پنج دقیقه اومد و رفت.
خواستم لیوانو بخورم که مینگ سو از دستم قاپیدش.
مینگ سو: زنداداش..ببخشید یه لحظه وایسا..
و مشغول بو کردن شربت شد.
مینگ سو: زنداداش..این که شرابه!
چشمام گرد شد. شراب؟
جین: شرابببببب؟ اونوقت چرا رزان اینو اورده برای جیسو؟ یعنی نمیدونه جیسو حامله است و شراب میتونه باعث بشه هم رونا و هم جیسو بمیرن؟
با تعجب به دوتاشون خیره شدم.
رفتم سمت رزان. همه یه طور خاصی نگاهم میکردن.
من: رزان یه لحظه بیا.
اومد پیش منو مینگ سو. بعد احوالپرسی و این حرفا بهش گفتم.
رزان: واقعاااااا؟ شراببببب؟ اخه من نمیدونستم..گارسون توی سینی شربت داشت منم برداشتم.
مینگ سو همراه رزان رفتن سراغ گارسونه من رفتم سر جام.
واقعا نمیتونم دو دقیقه سر پا وایسم از بس که چاق شدم.
جین رفته بود پیش پسرا و همه دورشونو گرفته بودن.
با عشق بهشون خیره شدم..
رابطه خوبی که باهم دارن جوری که از برادرم به هم نزدیک ترن..
واقعا هنوز باورم نمیشه ازدواج کردم..
چقد خوب میشد اگه جینا هم اینجا بود..
اخرش من شربترو نخوردم.
بالاخره عروسی تموم شد. همه مشغول رفتن و خداحافظی بودن.
چشم چرخوندم اما یونگی و ندیدم.
از در پشت جایگاهمون رفتم و که با چیزی که دیدم..
پارت⁷⁰
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
جین فقط میخندید.
همه دور پسرارو گرفته بودن.
امیدوارم..
از امشب به بعد..
دیگه شبی نباشه که ناراحت باشم..
(نویسنده:جیسو خانم کور خوندی قراره زندگیتو به اتیش بکشم😂)
من: اخ..قندم افتاد که..رزان میشه یه لیوان شربت بیاری؟
باشه ای گفت و بعد پنج دقیقه اومد و رفت.
خواستم لیوانو بخورم که مینگ سو از دستم قاپیدش.
مینگ سو: زنداداش..ببخشید یه لحظه وایسا..
و مشغول بو کردن شربت شد.
مینگ سو: زنداداش..این که شرابه!
چشمام گرد شد. شراب؟
جین: شرابببببب؟ اونوقت چرا رزان اینو اورده برای جیسو؟ یعنی نمیدونه جیسو حامله است و شراب میتونه باعث بشه هم رونا و هم جیسو بمیرن؟
با تعجب به دوتاشون خیره شدم.
رفتم سمت رزان. همه یه طور خاصی نگاهم میکردن.
من: رزان یه لحظه بیا.
اومد پیش منو مینگ سو. بعد احوالپرسی و این حرفا بهش گفتم.
رزان: واقعاااااا؟ شراببببب؟ اخه من نمیدونستم..گارسون توی سینی شربت داشت منم برداشتم.
مینگ سو همراه رزان رفتن سراغ گارسونه من رفتم سر جام.
واقعا نمیتونم دو دقیقه سر پا وایسم از بس که چاق شدم.
جین رفته بود پیش پسرا و همه دورشونو گرفته بودن.
با عشق بهشون خیره شدم..
رابطه خوبی که باهم دارن جوری که از برادرم به هم نزدیک ترن..
واقعا هنوز باورم نمیشه ازدواج کردم..
چقد خوب میشد اگه جینا هم اینجا بود..
اخرش من شربترو نخوردم.
بالاخره عروسی تموم شد. همه مشغول رفتن و خداحافظی بودن.
چشم چرخوندم اما یونگی و ندیدم.
از در پشت جایگاهمون رفتم و که با چیزی که دیدم..
۲.۵k
۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.