رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊 𔘓
رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊𔘓
پارت¹⁹
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
بعد چند ساعت نشستن رفتیم.
باورم نمیشد دیگه قرار نیست جیهوپو ببینم.
ولی خداروشکر باز کنسرت هست.
شدید خسته بودم.
در خونه درست شده بود و با خیال راحت رفتیم داخل.
سریع دراز کشیدم.
یون: عه، غذا؟
تازه یادم افتاد من اون روز غذا درست کردم اما همینجوری مونده.
من: هیییییی خاککککک عالممم گاززززز..
یون سریع گاز و روشن کرد اما روشن نشد.
من: بدبخت شدیم رفت. گاز خراب شده. چون اون روزی که من غذا درست کردم گاز روشن بوده و توی این سه روز هیچکس نتونسته بیاد خونمون.
یون: باشه پس الان زنگ میزنم یه سول و بچه ها بیان اینجا. پیتزا هم میگیرم.
لبخندی زدم و غرق خواب شدم.
با سر صدای مینجی از خواب بلند شدم.
با اون دستای سفیدش میزد توی صورتم و میگفت: عمه؟ عمه جونییی؟
یه دفعه چشامو باز کردم که ترسید.
گرفتش و فشارش دادم.
من: الهییی دورتتت بگردمم خرسس مننن.
قلقلکش میدادم و اونم هی میخندید.
سولین هم مثل یه دختر عاقل نشسته بود رو مبل و تو گوشی:|
من: اهای سولین، نمیخوای به عمت سلام کنی؟
تازه متوجه ام شد و سلام کرد.
مینجی رو دوباره گرفتم و بوسسس محکم از لپاش کردم.
یه سول: خوبه دیگه کشتی بچه منو.
من: خو از بس خوردنیه.
یون وین هم که مشغول حرف زدن.
سریع رفتم توی اتاقم و گوشیمو برداشتم و به سونا پیام دادم:
سلام سونا،اگه یادت باشه من اون موقعه با گوشی جیهوپ بهت زنگ زدم، حالا شمارشو میفرستی؟
سریع جواب داد: سلام، باش.
و بعد ارسالش کرد.
سریع سیویش کردم.
چه شماره رندی داره. شیطونه میگه بزنم اذیتش کنم.
نه گناه داره بچم..بچمممممممممم؟
یه زره اتاقمو مرتب کردم و دوباره رفتم نشستم.
من: پس کی این پیتزا میرسههه؟
مینجی: اخژوننننن پیزاااااا.
به لحن قشنگش خندم گرفت.
پارت¹⁹
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
بعد چند ساعت نشستن رفتیم.
باورم نمیشد دیگه قرار نیست جیهوپو ببینم.
ولی خداروشکر باز کنسرت هست.
شدید خسته بودم.
در خونه درست شده بود و با خیال راحت رفتیم داخل.
سریع دراز کشیدم.
یون: عه، غذا؟
تازه یادم افتاد من اون روز غذا درست کردم اما همینجوری مونده.
من: هیییییی خاککککک عالممم گاززززز..
یون سریع گاز و روشن کرد اما روشن نشد.
من: بدبخت شدیم رفت. گاز خراب شده. چون اون روزی که من غذا درست کردم گاز روشن بوده و توی این سه روز هیچکس نتونسته بیاد خونمون.
یون: باشه پس الان زنگ میزنم یه سول و بچه ها بیان اینجا. پیتزا هم میگیرم.
لبخندی زدم و غرق خواب شدم.
با سر صدای مینجی از خواب بلند شدم.
با اون دستای سفیدش میزد توی صورتم و میگفت: عمه؟ عمه جونییی؟
یه دفعه چشامو باز کردم که ترسید.
گرفتش و فشارش دادم.
من: الهییی دورتتت بگردمم خرسس مننن.
قلقلکش میدادم و اونم هی میخندید.
سولین هم مثل یه دختر عاقل نشسته بود رو مبل و تو گوشی:|
من: اهای سولین، نمیخوای به عمت سلام کنی؟
تازه متوجه ام شد و سلام کرد.
مینجی رو دوباره گرفتم و بوسسس محکم از لپاش کردم.
یه سول: خوبه دیگه کشتی بچه منو.
من: خو از بس خوردنیه.
یون وین هم که مشغول حرف زدن.
سریع رفتم توی اتاقم و گوشیمو برداشتم و به سونا پیام دادم:
سلام سونا،اگه یادت باشه من اون موقعه با گوشی جیهوپ بهت زنگ زدم، حالا شمارشو میفرستی؟
سریع جواب داد: سلام، باش.
و بعد ارسالش کرد.
سریع سیویش کردم.
چه شماره رندی داره. شیطونه میگه بزنم اذیتش کنم.
نه گناه داره بچم..بچمممممممممم؟
یه زره اتاقمو مرتب کردم و دوباره رفتم نشستم.
من: پس کی این پیتزا میرسههه؟
مینجی: اخژوننننن پیزاااااا.
به لحن قشنگش خندم گرفت.
۲.۴k
۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.