*still with me*PT7
بعد از این که مینسو رو رسوندیم خونه کوک به من گفت
-ا/ت میخوا بیای خونه ی من؟
+فقط میشه بریم خونه ی من تا یه چندتا وسیله بردارم؟
بدون حرفی رفتیم سمت خونه ی خودم . کوک دید بغض کردم بهم نگاه کرد و گفت
-ا/ت تمام وسایلتو جمع کن بیا خونه ی من بمون
+نه نیازی نیست . اما الان رو فقط چون دعوتم کردی میام
-حرف نباشه میای خونه ی من. مثلا دوست دخترمی
-یه چیز دیگه تو برو وسایلت رو جمع کن منم وسایل جین رو جمع میکنم یکی از دوستام توی املاکی کار میکنه میتونه خونه رو بفروشه. وسایلش هم رو میاریم میزاریم توی زیرزمین خونه ی من.
با لبخند ازش تشکر کردم و رفتم توی اتاقم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم ست چمدونم رو بیرون اوردم از لباسام شروع کردم چمدون بزرگم رو برداشتم و همه ی لبسام رو ریختم توش بعد از اون رفتم سراغ وسایل دانشگام اونا رو هم ریختم توی کولم لوازم ارایشی و روتین پوستیم رو هم گذاشتم توی کوچیک ترین چمدونم داشتم همین جوری جم میکردم که قاب عکس خودم و جین رو دیدم گریم گرفت
+خیلی بدی.تو قول داده بودی که همیشه پیشمی.قول دادی مراقبمی.تو قرار نبود منو تنها بزاری.
اروم اروم بیصدا گریه میکردم و وسایلم رو جمع میکردم. توی خودم بودم که احساس کردم کوک داره صدام میزنه
بدو بدو رفتم سمت اشپز خونه دیدم که یه بشقاق از دستش افتاده و شکسته . تازه پاش رو هم بریده بود بدو بدو رفتم سمتش و گفتم
+تا توی حال رو بیا اونجا بشین تا بیام پات رو ببندم
کمکش کردم بره توی حال نشوندمش روی مبل و رفتم جعبه ی کمک های اولیه رو بیارم.
*کوک ویو*
میخواستم براش میوه ببرم اما وقتی داشتم بشقاب رو برمیداشتم از دستم افتاد و شکست و یه تیکه اش هم کنار ساق پام رو برید بدجوری هم برید خودم رو انداختم رو کابینت چون نمیتونستم وایسم ا/ت رو صدا زدم و اومد کمکم کرد تا توی حال برم نشوندم روی مبل و رفت جعبه ی کمک های اولیه رو بیاره وقتی برگشت نشست کنار پام و شروع کرد بتادین زدن روی پاهام یکم اولش سوخت ولی تحمل کردم وقتی باند پیچیش کرد میخواستم بلند بشم که هولم داد روی مبل خودش هم افتاد توی بغلم به ساعت نگاه کردم ساعت نه صبح بود رو به ا/ت گفتم
-ا/ت من با خانوادم حرف زدم گفتن که پول مراسم رو میدن. نیازی نیست نگران باشی مراسم هم فردا صبح ساعت نهِ. نگران نباش باشه. مثل فنر از جاش پرید و گفت
+چی . نیازی نبود به اونا زحمت بدی.
-تو الان دوست دختر منی .شاید هم همسر ایندم.
+ایششششششششششش.ببند
داشتم با موهاش بازی میکردم که ازش پرسیدم
-برای مراسم کیا دعوتن؟
بهم جواب نداد بهش گناه کردم مثل ی بچه گربه خوابش برده بود بهش لبخند زدم و براید استای بغلش کردم و گذاشتمش روی تخت خودمم کنارش دراز کشیدم داشتم بهش نگاه میکردم توی فکر بودم که خوابم برد.
-ا/ت میخوا بیای خونه ی من؟
+فقط میشه بریم خونه ی من تا یه چندتا وسیله بردارم؟
بدون حرفی رفتیم سمت خونه ی خودم . کوک دید بغض کردم بهم نگاه کرد و گفت
-ا/ت تمام وسایلتو جمع کن بیا خونه ی من بمون
+نه نیازی نیست . اما الان رو فقط چون دعوتم کردی میام
-حرف نباشه میای خونه ی من. مثلا دوست دخترمی
-یه چیز دیگه تو برو وسایلت رو جمع کن منم وسایل جین رو جمع میکنم یکی از دوستام توی املاکی کار میکنه میتونه خونه رو بفروشه. وسایلش هم رو میاریم میزاریم توی زیرزمین خونه ی من.
با لبخند ازش تشکر کردم و رفتم توی اتاقم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم ست چمدونم رو بیرون اوردم از لباسام شروع کردم چمدون بزرگم رو برداشتم و همه ی لبسام رو ریختم توش بعد از اون رفتم سراغ وسایل دانشگام اونا رو هم ریختم توی کولم لوازم ارایشی و روتین پوستیم رو هم گذاشتم توی کوچیک ترین چمدونم داشتم همین جوری جم میکردم که قاب عکس خودم و جین رو دیدم گریم گرفت
+خیلی بدی.تو قول داده بودی که همیشه پیشمی.قول دادی مراقبمی.تو قرار نبود منو تنها بزاری.
اروم اروم بیصدا گریه میکردم و وسایلم رو جمع میکردم. توی خودم بودم که احساس کردم کوک داره صدام میزنه
بدو بدو رفتم سمت اشپز خونه دیدم که یه بشقاق از دستش افتاده و شکسته . تازه پاش رو هم بریده بود بدو بدو رفتم سمتش و گفتم
+تا توی حال رو بیا اونجا بشین تا بیام پات رو ببندم
کمکش کردم بره توی حال نشوندمش روی مبل و رفتم جعبه ی کمک های اولیه رو بیارم.
*کوک ویو*
میخواستم براش میوه ببرم اما وقتی داشتم بشقاب رو برمیداشتم از دستم افتاد و شکست و یه تیکه اش هم کنار ساق پام رو برید بدجوری هم برید خودم رو انداختم رو کابینت چون نمیتونستم وایسم ا/ت رو صدا زدم و اومد کمکم کرد تا توی حال برم نشوندم روی مبل و رفت جعبه ی کمک های اولیه رو بیاره وقتی برگشت نشست کنار پام و شروع کرد بتادین زدن روی پاهام یکم اولش سوخت ولی تحمل کردم وقتی باند پیچیش کرد میخواستم بلند بشم که هولم داد روی مبل خودش هم افتاد توی بغلم به ساعت نگاه کردم ساعت نه صبح بود رو به ا/ت گفتم
-ا/ت من با خانوادم حرف زدم گفتن که پول مراسم رو میدن. نیازی نیست نگران باشی مراسم هم فردا صبح ساعت نهِ. نگران نباش باشه. مثل فنر از جاش پرید و گفت
+چی . نیازی نبود به اونا زحمت بدی.
-تو الان دوست دختر منی .شاید هم همسر ایندم.
+ایششششششششششش.ببند
داشتم با موهاش بازی میکردم که ازش پرسیدم
-برای مراسم کیا دعوتن؟
بهم جواب نداد بهش گناه کردم مثل ی بچه گربه خوابش برده بود بهش لبخند زدم و براید استای بغلش کردم و گذاشتمش روی تخت خودمم کنارش دراز کشیدم داشتم بهش نگاه میکردم توی فکر بودم که خوابم برد.
۱۱.۱k
۱۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.