همسر اجباری ۲۹۳
#همسر_اجباری #۲۹۳
با دیدن من عقب عقب میرفت پشت و بدتر سوت میزد یکم سرعتمو زیاد کردم که برسم بهش...اونم تند تر
میرفت...حاال دیگه داشتم میوفتادم دنبال احسان... اونم از دستم فرار میکرد خیلی صحنه خنده داری بود همه
داشتن از خنده غش میکردن...
لعنت بهت احسان انگار داشتم دنبال بلبل میدوییدم مگه بیخیال میشد..دوتا انگشت به دهن داشت میدویید.
-اگه دستم بهت برسه اون دوتا انگشتتو میشکونم.
خاله:خاک عالم به سرم به جوونیش رحم کن.
یهویی آذین از تو آشپز خونه اومد بیرون و با یه جارو با احسان رو برو شد...با جارو شروع کرد به زدن احسان منم
بهش رسیدم...
کله اشو گرفتم زیر دستم ودستمو دور گردنش حلقه کردم...
-اذین یه کارد لطفا...
-آی شکستیش گردنمو ول کن سر خوش بدبخت عاشق ولم کن ولم میکنی .
-آخ جون داداش میخوای قربونیش کنی من رفتم کارد بیارم.
-آره بلبل کشونه...
-بدبخت منو بکشی دیگه کدوم بلبلی خر میشه با تو رفاقت کنه...
خاله اومدسمتمونو گفت حاال به بزرگی خودت بلبلمو ببخش اوا منظورم پسرم بود...
اونشب خیلی بهمون خوش گذشت به تک تکمون چون دور هم بودیمو میخندیدیم
همه نشسته بودن ...و میوه میخوردن...کسی هواسش به آنی نبود با اون دستش که کال بانداژ شده بود مگه میشد
کاریم بکنه...
اونو آذین رو کاناپه نشسته بودن..همه رفتن و تو حیاط فقط منو آنی و آذین و احسان و آرمان و مانیا تو پذیرایی
داشتیم نگاه فیلم میکردیم...
رفتم و کنار آنا نشستم واسش سیب و پرتغالو پوست گرفتمو
-ممنون
-نووووششش.
-میشه برم بخوابم..
-باشه ....اول میوه بعد...
بازم محو تماشای فیلم شدیم و آنام میوه شومیخورد.
یهویی مانیا...حالت تهوع گرفت و رفت سمت دستشویی...
و آرمان هم به دنبالش....
مام همه نگران شدیم...
-خدایا بخیر کن این چش بود.
-داداش من چشم نبود ابرو بود.
-ا...جدی
-نه بابا فکر کنم موشکی....
لعنت بهت احسان یه سیب از کنار دستم برداشتمو پرت کردم سمتش...
اونم رو هواقاپیدش و گفت.
هرچه از دوست آید خوش آید داداش من ....خوشش.
-کککککوفتتتتت.
آنا:پاشو ببین مانی چش شده.
پاشدم و رفتم سمت دستشویی... آذین و هم اومد...
با دیدن من عقب عقب میرفت پشت و بدتر سوت میزد یکم سرعتمو زیاد کردم که برسم بهش...اونم تند تر
میرفت...حاال دیگه داشتم میوفتادم دنبال احسان... اونم از دستم فرار میکرد خیلی صحنه خنده داری بود همه
داشتن از خنده غش میکردن...
لعنت بهت احسان انگار داشتم دنبال بلبل میدوییدم مگه بیخیال میشد..دوتا انگشت به دهن داشت میدویید.
-اگه دستم بهت برسه اون دوتا انگشتتو میشکونم.
خاله:خاک عالم به سرم به جوونیش رحم کن.
یهویی آذین از تو آشپز خونه اومد بیرون و با یه جارو با احسان رو برو شد...با جارو شروع کرد به زدن احسان منم
بهش رسیدم...
کله اشو گرفتم زیر دستم ودستمو دور گردنش حلقه کردم...
-اذین یه کارد لطفا...
-آی شکستیش گردنمو ول کن سر خوش بدبخت عاشق ولم کن ولم میکنی .
-آخ جون داداش میخوای قربونیش کنی من رفتم کارد بیارم.
-آره بلبل کشونه...
-بدبخت منو بکشی دیگه کدوم بلبلی خر میشه با تو رفاقت کنه...
خاله اومدسمتمونو گفت حاال به بزرگی خودت بلبلمو ببخش اوا منظورم پسرم بود...
اونشب خیلی بهمون خوش گذشت به تک تکمون چون دور هم بودیمو میخندیدیم
همه نشسته بودن ...و میوه میخوردن...کسی هواسش به آنی نبود با اون دستش که کال بانداژ شده بود مگه میشد
کاریم بکنه...
اونو آذین رو کاناپه نشسته بودن..همه رفتن و تو حیاط فقط منو آنی و آذین و احسان و آرمان و مانیا تو پذیرایی
داشتیم نگاه فیلم میکردیم...
رفتم و کنار آنا نشستم واسش سیب و پرتغالو پوست گرفتمو
-ممنون
-نووووششش.
-میشه برم بخوابم..
-باشه ....اول میوه بعد...
بازم محو تماشای فیلم شدیم و آنام میوه شومیخورد.
یهویی مانیا...حالت تهوع گرفت و رفت سمت دستشویی...
و آرمان هم به دنبالش....
مام همه نگران شدیم...
-خدایا بخیر کن این چش بود.
-داداش من چشم نبود ابرو بود.
-ا...جدی
-نه بابا فکر کنم موشکی....
لعنت بهت احسان یه سیب از کنار دستم برداشتمو پرت کردم سمتش...
اونم رو هواقاپیدش و گفت.
هرچه از دوست آید خوش آید داداش من ....خوشش.
-کککککوفتتتتت.
آنا:پاشو ببین مانی چش شده.
پاشدم و رفتم سمت دستشویی... آذین و هم اومد...
۸.۴k
۲۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.