ᑭᗩᖇT:22
ᑭᗩᖇT:22
"وقتی فقط معلم زبان دخترش بودی..."
راوی:رفتن بیرون تا اینکه...
ا.ت:آقای کیم میشه یه سوال ازتون بپرسم؟
کیم:البته
ا.ت:فضولی نباشه،همسرتون برای چی فوت کرد؟
کیم:خب راستش،من اصلا زن نداشتم...
ا.ت:چ..چی؟پس سه یون چیه این وسط؟(با تعجب)
کیم:راستش مفصله،بیا بریم یه جایی بشینیم تا برات تعریفش کنم...
ا.ت:اوکی
کیم:من تقریبا ۱۰ سال میشه که رییس شرکت بابام شدم...
و خیلی هم عادی زندگی میکردم تا اینکه یه روز وقتی رفته بودن بیمارستان به مادربزرگم سر بزنم یه خانمی اونجا بود...
ا.ت:خب...
کیم:اون خانمه نوه ی دوست مادربزرگم بوده و از من بزرگتر هم بوده تقریبا ۸ سال بزرگتر بود. یادمه که بچش چندبار سقط شده بود.و وقتی هم که بچه اش سالم به دنیا اومد به خاطر سرطانش فوت کرد. پدر اون بچه هم آدم چندان خوشبختی نبود و معتاد هم بوده برای همین پدر واقعی سه یون، منو به عنوان پدر سه یون معرفی کرد...
من دلم نمیخواست که بچه ی نوه ی دوست مادربزرگم که با کلی بدبختی به دنیا اومده بیوفته زیر دست یه پدر معتاد بدبخت که معلوم نیست قراره به کارایی مجبورش کنه،برای همین قبول کردم و قرار شد تا اخر هم چیزی به سه یون نگم چون مثل بچه ی خودم دوسش دارم و برام خیلی عزیزه...
ا.ت:واو،فکر نمیکردم همچین سرگذشتی داشته باشید،فقط اینکه چرا جونگکوک یکسره میگه شما زن داشتید؟
کیم:چون از وقتی که سه یون دختر من شد بهش گفتم هرکی ازش پرسید بگه من زن داشتم و فوت کرده...
ا.ت:چه جالب،پس سه یون دختر واقعیتون نیست،مثل دختر واقعیتونه و تاحالا توی شناسنامتون اسم خانمی نوشته نشده..
چقدر عجیبه...
کیم:چرا عجیبه؟
ا.ت:خب چون که شما هم پولدارید هم جوونید و هم خوشتیپ،صددرصد خاطرخواه زیاد دارید...
کیم:خب خیلی وقتا بخاطر سه یون جلوی خودمو گرفتم...
ا.ت:یعنی بخاطر سه یون هیچوقت ازدواج نمیکنید؟
کیم:چرا میکنم...ولی خب کسی که مناسب باشه.
ا.ت:آها...
بیاید به راهمون ادامه بدیم.
کیم:حتما بفرمایید...
راوی:اونا بعد از ۱۰ دقیقه رسیدن سر قرارشون...
بعد از سال ها...🥸⚘
"وقتی فقط معلم زبان دخترش بودی..."
راوی:رفتن بیرون تا اینکه...
ا.ت:آقای کیم میشه یه سوال ازتون بپرسم؟
کیم:البته
ا.ت:فضولی نباشه،همسرتون برای چی فوت کرد؟
کیم:خب راستش،من اصلا زن نداشتم...
ا.ت:چ..چی؟پس سه یون چیه این وسط؟(با تعجب)
کیم:راستش مفصله،بیا بریم یه جایی بشینیم تا برات تعریفش کنم...
ا.ت:اوکی
کیم:من تقریبا ۱۰ سال میشه که رییس شرکت بابام شدم...
و خیلی هم عادی زندگی میکردم تا اینکه یه روز وقتی رفته بودن بیمارستان به مادربزرگم سر بزنم یه خانمی اونجا بود...
ا.ت:خب...
کیم:اون خانمه نوه ی دوست مادربزرگم بوده و از من بزرگتر هم بوده تقریبا ۸ سال بزرگتر بود. یادمه که بچش چندبار سقط شده بود.و وقتی هم که بچه اش سالم به دنیا اومد به خاطر سرطانش فوت کرد. پدر اون بچه هم آدم چندان خوشبختی نبود و معتاد هم بوده برای همین پدر واقعی سه یون، منو به عنوان پدر سه یون معرفی کرد...
من دلم نمیخواست که بچه ی نوه ی دوست مادربزرگم که با کلی بدبختی به دنیا اومده بیوفته زیر دست یه پدر معتاد بدبخت که معلوم نیست قراره به کارایی مجبورش کنه،برای همین قبول کردم و قرار شد تا اخر هم چیزی به سه یون نگم چون مثل بچه ی خودم دوسش دارم و برام خیلی عزیزه...
ا.ت:واو،فکر نمیکردم همچین سرگذشتی داشته باشید،فقط اینکه چرا جونگکوک یکسره میگه شما زن داشتید؟
کیم:چون از وقتی که سه یون دختر من شد بهش گفتم هرکی ازش پرسید بگه من زن داشتم و فوت کرده...
ا.ت:چه جالب،پس سه یون دختر واقعیتون نیست،مثل دختر واقعیتونه و تاحالا توی شناسنامتون اسم خانمی نوشته نشده..
چقدر عجیبه...
کیم:چرا عجیبه؟
ا.ت:خب چون که شما هم پولدارید هم جوونید و هم خوشتیپ،صددرصد خاطرخواه زیاد دارید...
کیم:خب خیلی وقتا بخاطر سه یون جلوی خودمو گرفتم...
ا.ت:یعنی بخاطر سه یون هیچوقت ازدواج نمیکنید؟
کیم:چرا میکنم...ولی خب کسی که مناسب باشه.
ا.ت:آها...
بیاید به راهمون ادامه بدیم.
کیم:حتما بفرمایید...
راوی:اونا بعد از ۱۰ دقیقه رسیدن سر قرارشون...
بعد از سال ها...🥸⚘
۶.۳k
۰۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.