بازگشت تو پارت ١۵
#بازگشت_تو #پارت_١۵
همونجا جلوی در افتادمو دیگ چیزی نفهمیدم
چشمامو ک باز کردم نهال رو بالا سرم دیدم مامان و بابا هم جلوی استیشن پرستاری(ایستگاه پرستاری) بودن
نهال گفت
خوبی خواهری
با چشمام بهش فهموندم ک مثلا خوبم ولی خوب نبودم سرم تیر میکشید ب دستای شکسته ک گچ گرفته بود نگاه کردم
نهال گفت
تازه سرتم شکونده کار دختره بود ن؟
گفتم :اره نهال خیلی داغون شدم ؟
*حالا اونقدی نیوفتادی ک امیر علی ولت کنه
زد زیر خنده
+ای بدجنس
چشمام هر از گاهی تار میشد کسی رو تشخیص نمیدادم یهو نهال گفت اع امیر علی هم رسید
نگاه کردم ولی چون چشمام تار بود نفهمیدم هست یا ن فقط دیدم ی سایه داره با دوتا سایه دیگ ک احتمالا مامانم و بابام هستن صحبت میکنه چشمامو چند بار بستمو باز کردم تا تاری چشمم بهتر بشه امیر علی با عجله ب سمتم اومد
-خوبی؟چرا اخه ب من نگفتی ؟اصلا چرا رفتی ؟ اخه چرا اینجوری تو؟دستت چطوره ؟سرتم درد میکنه
+اجازه میدی جواب بدم اصلا تو از کجا خبر دار شدی؟
*من زنگ زدم بهشون شمارشو از گوشیت گرفتم تمام ماجرا هم میدونه
+ای فضول....
-ای فضول؟اگه من نمیفهمیدم کی میخواست بفهمه ها؟من میدونم چ بلایی سر این صادقی بیارم
+ولش کن توروخدا واسه خودت مشکل نساز تورو خدا
-مثلا میخواد چ غلطی بکنه؟
مامان و بابا هم اومدن پیشم
مامانم گفت
~الهی دورت بگردم من خوبی مادر؟
+اره مامان نگران نباش
-خانم حسینی شما فردا و ی چندروزی نیاید شرکت
+ن امکان نداره من باید بیام
-حرف ریستونو گوش نمیدید!
همه خندیدن و دکتر اومد داخل اتاق
گفت:به به میبینم ک حال مریضمون خوبه؟
+بله همینطوره
دکتر گفت:معلومه .پس دیگ سرمتون تموم شد میتونید برین
سرمم تموم شد کیفمو گرفتم
ما رفتیم ب سمت خونه و امیر علی هم دنبال ما اومد و جلوی در ایستاد تا من رفتم بالا از پنجره اتاق نگاه کردم داشت با بابام حرف میزد بعد از ی ربع صحبت کردن با بابام خدافظی کردو بابام اومد تو امیر علی رفت سمت ماشین
ادامه در پارت١۶ #maryam
همونجا جلوی در افتادمو دیگ چیزی نفهمیدم
چشمامو ک باز کردم نهال رو بالا سرم دیدم مامان و بابا هم جلوی استیشن پرستاری(ایستگاه پرستاری) بودن
نهال گفت
خوبی خواهری
با چشمام بهش فهموندم ک مثلا خوبم ولی خوب نبودم سرم تیر میکشید ب دستای شکسته ک گچ گرفته بود نگاه کردم
نهال گفت
تازه سرتم شکونده کار دختره بود ن؟
گفتم :اره نهال خیلی داغون شدم ؟
*حالا اونقدی نیوفتادی ک امیر علی ولت کنه
زد زیر خنده
+ای بدجنس
چشمام هر از گاهی تار میشد کسی رو تشخیص نمیدادم یهو نهال گفت اع امیر علی هم رسید
نگاه کردم ولی چون چشمام تار بود نفهمیدم هست یا ن فقط دیدم ی سایه داره با دوتا سایه دیگ ک احتمالا مامانم و بابام هستن صحبت میکنه چشمامو چند بار بستمو باز کردم تا تاری چشمم بهتر بشه امیر علی با عجله ب سمتم اومد
-خوبی؟چرا اخه ب من نگفتی ؟اصلا چرا رفتی ؟ اخه چرا اینجوری تو؟دستت چطوره ؟سرتم درد میکنه
+اجازه میدی جواب بدم اصلا تو از کجا خبر دار شدی؟
*من زنگ زدم بهشون شمارشو از گوشیت گرفتم تمام ماجرا هم میدونه
+ای فضول....
-ای فضول؟اگه من نمیفهمیدم کی میخواست بفهمه ها؟من میدونم چ بلایی سر این صادقی بیارم
+ولش کن توروخدا واسه خودت مشکل نساز تورو خدا
-مثلا میخواد چ غلطی بکنه؟
مامان و بابا هم اومدن پیشم
مامانم گفت
~الهی دورت بگردم من خوبی مادر؟
+اره مامان نگران نباش
-خانم حسینی شما فردا و ی چندروزی نیاید شرکت
+ن امکان نداره من باید بیام
-حرف ریستونو گوش نمیدید!
همه خندیدن و دکتر اومد داخل اتاق
گفت:به به میبینم ک حال مریضمون خوبه؟
+بله همینطوره
دکتر گفت:معلومه .پس دیگ سرمتون تموم شد میتونید برین
سرمم تموم شد کیفمو گرفتم
ما رفتیم ب سمت خونه و امیر علی هم دنبال ما اومد و جلوی در ایستاد تا من رفتم بالا از پنجره اتاق نگاه کردم داشت با بابام حرف میزد بعد از ی ربع صحبت کردن با بابام خدافظی کردو بابام اومد تو امیر علی رفت سمت ماشین
ادامه در پارت١۶ #maryam
۱۱.۶k
۳۱ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.