رزکوچک

╭────────╮
‌ 𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞 ‌‌
╰────────╯
رُزکـــوچــــک¹²
داشتم از پله ها بالا میرفتم که چشمم افتاد به در عمارت،کسی جلوی در نیست!
سریع به سمت در رفتم و زدم بیرون.
نفس عمیقی کشیدم و روی پله ها نشستم.
یعنی الیز الان چیکار میکنه؟،شاید واقعا حالش خوب باشه.
با صدای توما چرخیدم
_مادام؟!
چند قدم نزدیک شد و گفت:چرا اینجا نشستید؟
بلند شدم و گفتم:او..اومده بودم ستاره ها رو ببینم
به ستاره ها خیره شد و گفت:هر وقت به ستاره ها نگاه میکنم مادرمو میبینم،پدرم همیشه می‌گفت مادرم تبدیل به یه ستاره شده و از اون بالا مواظبمه
غمو و دلتنگی رو توی صداش احساس میکردم.
لبخندی زد و گفت:هوا سرده برید داخل
و بعد از پله ها رفت پایین،سوار ماشینش شد و رفت.
نگاهی به ستاره ها انداختم و رفتم تو.
با نسیم خنکی که صورتمو نوارزش میکرد بیدار شدم.
به طرف کمد رفتم و لباسمو عوض کردم.
وارد سالن شدم که یهو صدای شکستن شیشه از اتاق تهیونگ اومد.
روبه خدمتکاری که داشت گردگیری میکرد گفتم:چیشده؟
جواب داد:آقای کیم یه بیماری خاصی دارند که بعضی اوقات دچار اختلال عصبی میشن،بهشون تذکر میدیم کمتر الکل مصرف کنن اما...
حتما حالش خیلی بده،به سمت اتاقش قدم برداشتم که خدمتکار گفت:مادام بهتره نزدیکشون نشید،ممکنه...
یاد حرفایی که بهم زد افتادم
_من کسیو نداشتم که بهم مهربون بودن رو یاد بده،شاید برای همین انقدر بی رحم و ترسناکم
بدون توجه به حرف خدمتکار به طرف اتاقش رفتم...

#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#رز_کوچک#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
دیدگاه ها (۴)

╭────────╮ ‌ 𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞 ‌‌ ╰────────╯ ...

╭────────╮ ‌ 𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞 ‌‌ ╰────────╯ ...

╭────────╮ ‌ 𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞 ‌‌ ╰────────╯ ...

╭────────╮ ‌ 𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞 ‌‌ ╰────────╯ ...

قلب سنگی

#𝐖𝐡𝐲_𝐡𝐢𝐦𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟒𝟔با قدم های لرزون و آهسته به سمت تخت رفتم و رو...

#Gentlemans_husband#Season_two#part_210+نامجون دستم به دامنت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط