رزکوچک
╭────────╮
𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞
╰────────╯
رُزکـــوچــــک¹³
یاد حرفایی که بهم زد افتادم
_من کسیو نداشتم که بهم مهربون بودن رو یاد بده،شاید برای همین انقدر بی رحم و ترسناکم
بدون توجه به حرف خدمتکار به طرف اتاقش رفتم و آروم درو باز کردم.
موهاش پریشون روی صورتش افتاده بود و از دستش خـون میچکید.
دستشو گذاشته بود روی سینش و پشت سر هم نفس می کشید.
سرشو آورد بالا و نگاهش افتاد روی من.
نفس زنان گفت:گمشو بیرون
تنم لرزید و خشکم زد.
چند قدم بهم نزدیک شد و با داد گفت:گفتم گـمشــو بیـرون
با لکنت گفتم:ا..اما..دس..دستتون
از گردنم گرفت و چسبوندم به دیوار و گفت:دست من برات مهمه؟
نفسم داشت بند میومد،به زور گفتم:بـ..بله
نیشخندی زد و دستشو رها کرد.
دستمو گذاشتم روی گردنم و نفس عمیقی کشیدم.
یهو دستشو محکم کوبید به دیوار.
چشمامو روی هم فشردم و دستمو گذاشتم روی گوشم.
بعد لحضه ای آروم چشمامو باز کردم.
تهیونگ نشسته بود،تکیه داده بود به دیوار و چمشاشو بسته بود.
چشمام افتاد به دستاش،خونی و کبود بود.
آروم به سمتش رفتم و گفتم:میدونم دارید چه دردی میکشید،اما لطفا بذارید دستتون رو باند پیچی کنم
جوابش چیزی جز سکوت نبود،این یعنی میزاره.
به سمت قفسه ها رفتم،همه کشو ها رو گشتم،که چشمم خورد به جعبه کمک های اولیه،برش داشتم و به سمت تهیونگ رفتم...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#رز_کوچک#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞
╰────────╯
رُزکـــوچــــک¹³
یاد حرفایی که بهم زد افتادم
_من کسیو نداشتم که بهم مهربون بودن رو یاد بده،شاید برای همین انقدر بی رحم و ترسناکم
بدون توجه به حرف خدمتکار به طرف اتاقش رفتم و آروم درو باز کردم.
موهاش پریشون روی صورتش افتاده بود و از دستش خـون میچکید.
دستشو گذاشته بود روی سینش و پشت سر هم نفس می کشید.
سرشو آورد بالا و نگاهش افتاد روی من.
نفس زنان گفت:گمشو بیرون
تنم لرزید و خشکم زد.
چند قدم بهم نزدیک شد و با داد گفت:گفتم گـمشــو بیـرون
با لکنت گفتم:ا..اما..دس..دستتون
از گردنم گرفت و چسبوندم به دیوار و گفت:دست من برات مهمه؟
نفسم داشت بند میومد،به زور گفتم:بـ..بله
نیشخندی زد و دستشو رها کرد.
دستمو گذاشتم روی گردنم و نفس عمیقی کشیدم.
یهو دستشو محکم کوبید به دیوار.
چشمامو روی هم فشردم و دستمو گذاشتم روی گوشم.
بعد لحضه ای آروم چشمامو باز کردم.
تهیونگ نشسته بود،تکیه داده بود به دیوار و چمشاشو بسته بود.
چشمام افتاد به دستاش،خونی و کبود بود.
آروم به سمتش رفتم و گفتم:میدونم دارید چه دردی میکشید،اما لطفا بذارید دستتون رو باند پیچی کنم
جوابش چیزی جز سکوت نبود،این یعنی میزاره.
به سمت قفسه ها رفتم،همه کشو ها رو گشتم،که چشمم خورد به جعبه کمک های اولیه،برش داشتم و به سمت تهیونگ رفتم...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#رز_کوچک#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
- ۷.۶k
- ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط