Pt
𝑫𝒊𝒍𝒆𝒎𝒎𝒂 𝒍𝒐𝒗𝒆 "Pt⁴⁷"
از شدت ترس و شوک هین بلندی کشیدم که تو آغوشی فرو رفتم...
عطر تند دیوانه کننده ای که با ال..کل قاطی شده بود وارد ریه هام شد.
چرا این عطر اینقدر بوییدنی بود و چرا اینقدر احساس گرمای این آغوش خواستنی بود؟!
بعد از چند ثانیه از بغلش درم آورد و صورت جونگکوک رو دیدم...
ناخداگاه لبخند عمیقی روی ل..ب هام شکل گرفت که نمیتونستم جمعش کنم!
نوری که فقط میشد داخلش سایه هارو دید.
و برق نگاهی که میتونستم تماشاش کنم...
اون نگاه سمت ل..ب هام که کشیده شد کل روح و جسمم خواستار یک بو//سه بود!
ل..ب هاش که نزدیک ل..ب هام شد چشمام رو بستم و نفسم رو حبس کردم.
هیون: +آررررررا؟!
با صدای هیون انگار هردو شوکه شدیم که از هم فاصله گرفتیم...
سریع رفت سمت دیوار و کنارش جا گرفت که هیون با فلش گوشیش منو دید و اومد سمتم.
ف...اااااااااککککککک نه خدایااا نهههه...
آخرین نگاهم رو جونگکوک افتاد که با چشمکی راهرو رو طی کرد و از اون سمت خونه رفت...
و هیون نه به من رسید:
هیون: +آیششش آرااا اینجا چیکار میکنییی تووو؟!
جدی و سرد و واقعا عصبی نگاهش کردم:
آرا: _به تو چهههه هااااان به همههه چههه اومدم هوااا بخورممم تو کی باشی؟!
شوکه شدنش رو دیدم اما با قدم های محکم رفتم سمت خونه...
ایکاش فقط ایکاش اینقدر تشنه نبودم...
کاش قلبم اینطور از شدت ضدحال تیر نمیکشید.
کاش فقط کاش هیون از سر نمیرسید و طعم ل..ب هاش رو حس میکردم!
سمت خونه رفتم که چهره ی اخموی بابا نمایان شد...
از شدت ترس و شوک هین بلندی کشیدم که تو آغوشی فرو رفتم...
عطر تند دیوانه کننده ای که با ال..کل قاطی شده بود وارد ریه هام شد.
چرا این عطر اینقدر بوییدنی بود و چرا اینقدر احساس گرمای این آغوش خواستنی بود؟!
بعد از چند ثانیه از بغلش درم آورد و صورت جونگکوک رو دیدم...
ناخداگاه لبخند عمیقی روی ل..ب هام شکل گرفت که نمیتونستم جمعش کنم!
نوری که فقط میشد داخلش سایه هارو دید.
و برق نگاهی که میتونستم تماشاش کنم...
اون نگاه سمت ل..ب هام که کشیده شد کل روح و جسمم خواستار یک بو//سه بود!
ل..ب هاش که نزدیک ل..ب هام شد چشمام رو بستم و نفسم رو حبس کردم.
هیون: +آررررررا؟!
با صدای هیون انگار هردو شوکه شدیم که از هم فاصله گرفتیم...
سریع رفت سمت دیوار و کنارش جا گرفت که هیون با فلش گوشیش منو دید و اومد سمتم.
ف...اااااااااککککککک نه خدایااا نهههه...
آخرین نگاهم رو جونگکوک افتاد که با چشمکی راهرو رو طی کرد و از اون سمت خونه رفت...
و هیون نه به من رسید:
هیون: +آیششش آرااا اینجا چیکار میکنییی تووو؟!
جدی و سرد و واقعا عصبی نگاهش کردم:
آرا: _به تو چهههه هااااان به همههه چههه اومدم هوااا بخورممم تو کی باشی؟!
شوکه شدنش رو دیدم اما با قدم های محکم رفتم سمت خونه...
ایکاش فقط ایکاش اینقدر تشنه نبودم...
کاش قلبم اینطور از شدت ضدحال تیر نمیکشید.
کاش فقط کاش هیون از سر نمیرسید و طعم ل..ب هاش رو حس میکردم!
سمت خونه رفتم که چهره ی اخموی بابا نمایان شد...
- ۶.۱k
- ۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط