مینجی هنوز داشت دنبال کلماتی میگشت که بتونه تهیونگ رو آر
مینجی هنوز داشت دنبال کلماتی میگشت که بتونه تهیونگ رو آروم کنه، اما قبل از اینکه چیزی بگه، تهیونگ دوباره با خشم گفت:
"فکر کردی قهرمان بازی درآوردی، نه؟ فکر کردی داری یه لطف در حقم میکنی؟"
مینجی اخم کرد. "تهیونگ، من فقط—"
"فقط چی؟ فقط تصمیم گرفتی جای من زندگی کنی؟ جای من انتخاب کنی که چی برای من بهتره؟!" صدای تهیونگ لرز داشت، اما این بار نه از غم، بلکه از خشم خالص. "تو هیچوقت نپرسیدی من چی میخوام، فقط همیشه فکر کردی بهتر از خودم منو میشناسی."
مینجی نفسش رو با کلافگی بیرون داد. "چون میشناسم، تهیونگ! تو همیشه اینو میخواستی، فقط جرأت نمیکردی جلو بری!"
تهیونگ با پوزخند سر تکون داد. "نه، تو فقط یه خیال توی سرت داشتی و مجبورم کردی توش زندگی کنم." یه قدم به عقب رفت و به مینجی خیره شد، انگار که داشت آخرین نگاهش رو بهش میانداخت. بعد با لحنی که انگار تکتک کلماتش رو از روی درد انتخاب میکرد، گفت:
"ای کاش هیچوقت نمیدیدمت، مینجی. ای کاش هیچوقت توی زندگیم نبودی. کاش دیگه هیچوقت نبینمت."
کلماتش مثل خنجر توی قلب مینجی نشست. چشمهاش برای لحظهای رنگ بهت گرفت، نفسش برید، اما قبل از اینکه بتونه چیزی بگه، تهیونگ چرخید و از اتاق بیرون رفت، در رو محکم پشت سرش کوبید.
مینجی همونجا ایستاده بود، با قلبی که انگار تکهتکه شده بود، با نگاهی که به در بسته دوخته شده بود، و ذهنی که هنوز نمیخواست باور کنه تهیونگ اون حرفها رو از ته دل زده باشه.
ادامه دارد...!؟
"فکر کردی قهرمان بازی درآوردی، نه؟ فکر کردی داری یه لطف در حقم میکنی؟"
مینجی اخم کرد. "تهیونگ، من فقط—"
"فقط چی؟ فقط تصمیم گرفتی جای من زندگی کنی؟ جای من انتخاب کنی که چی برای من بهتره؟!" صدای تهیونگ لرز داشت، اما این بار نه از غم، بلکه از خشم خالص. "تو هیچوقت نپرسیدی من چی میخوام، فقط همیشه فکر کردی بهتر از خودم منو میشناسی."
مینجی نفسش رو با کلافگی بیرون داد. "چون میشناسم، تهیونگ! تو همیشه اینو میخواستی، فقط جرأت نمیکردی جلو بری!"
تهیونگ با پوزخند سر تکون داد. "نه، تو فقط یه خیال توی سرت داشتی و مجبورم کردی توش زندگی کنم." یه قدم به عقب رفت و به مینجی خیره شد، انگار که داشت آخرین نگاهش رو بهش میانداخت. بعد با لحنی که انگار تکتک کلماتش رو از روی درد انتخاب میکرد، گفت:
"ای کاش هیچوقت نمیدیدمت، مینجی. ای کاش هیچوقت توی زندگیم نبودی. کاش دیگه هیچوقت نبینمت."
کلماتش مثل خنجر توی قلب مینجی نشست. چشمهاش برای لحظهای رنگ بهت گرفت، نفسش برید، اما قبل از اینکه بتونه چیزی بگه، تهیونگ چرخید و از اتاق بیرون رفت، در رو محکم پشت سرش کوبید.
مینجی همونجا ایستاده بود، با قلبی که انگار تکهتکه شده بود، با نگاهی که به در بسته دوخته شده بود، و ذهنی که هنوز نمیخواست باور کنه تهیونگ اون حرفها رو از ته دل زده باشه.
ادامه دارد...!؟
- ۱.۶k
- ۰۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط