چرا..
چرا..
♤♡◇♧♤♡◇♧♤♡◇♧
PART⁵
ویو جونگسو
وقتی دیدمش مطمئن شدم..اون همون دختره..بونهواعه..رفتم پایین و جلوش ایستادم
ویو بونهوا
رفتم خونهی ا.ت که خوشبگذرونیم که یهو..یه پسر اومد جلوم وایستاد..مگه میشه؟اون همون پسر بود..اون..جونگسو بود
(سخنی از نویسندهی خلاقتون:الان حتما داری بالبال میزنی که بدونی قضیه چیه و بونهوا جونگسو رو از کجا میشناسه.. ولی من میذارمتون توی خماری😎جای خوب ماجرا اینجاست که با ا.ت باهم توی خماری هستین😌🫠)
جونگسو:تو..بونهوا هستی..درسته؟
بونهوا:م..من..جونگسو..
جونگسو:جوابم و بده(عصبی اما با صدای آروم)
بونهوا:آره..من بونهوا هستم
جونگسو:ا.ت..بونهوا دوستته؟
ا.ت:اره..چطور؟
جونگسو:باید زنگ بزنم به جونگکوک..همین الان
ویو ا.ت
اونا از کجا همدیگهرو میشناختن؟جونگسو بعد از اینکه از هویت بونهوا مطمئن شد گوشیش و دراورد و به جونگکوک زنگ زد.
جونگسو:کوک..کی میتونی بیای خونه؟ساعت..۹..ساعت نُهه..نیم ساعت دیگه؟حَله..خونه باشیا
اینا رو گفت و گوشیرو قطع کرد..بعدشم بلافاصله رفت بالا
ا.ت:ببینم بونهوا..تو از کجا جونگسو رو میشناختی؟جونگسو از کجا تورو میشناخت؟
بونهوا:ا.ت..خودت همچیو میفهمی به موقعش..ققط بهم بگو..جونگسو کیه تو میشه؟
ا.ت:خب..جونگسو میشه برادر جونگکوک..یعنی میشه برادر شوهرم..چطور؟
بونهوا:هیچی..همینجوری
ا.ت:لطفاا..بهم بگو دیگهه
بونهوا:ا.ت باور کن نمیتونم..خودت میفهمی..نمیتونم الان توضیح بدم..حالم بده
ا.ت:خب..باشهبابااا..میخوای ببرمت اتاقت؟
بونهوا:اره..اگه میشه
ا.ت:خیلهخب..بیا
بونهوا رو بردم به اتاقش و اونم سریع خوابید رو تخت..ساعت حدودای ۹ و ربع بود که کوک رسید و اومد کنار من دوی مبل نشست..منم رفتم تو آشپزخونه و چون میدونستم شیرموز اینجور مواقع خیلی سرحالش میکنه واسش یه لیوان شیرموز آوردم(شیرموز برای کوک=معجزه)
شیرموزش رو سر کشید و به سمت اتاق جونگسو رفت..بعدشم بونهوا اومد پایین
ا.ت:دختر تو چرا اومدی پایین؟
بونهوا:نمیدونم..میشه بگی جونگکوک و جونگسو بیان اینجا؟
ا.ت:اره..حتما
رفتم بالا و در زدم و وارد شدم دیدم کوک و جونگسو روی تخت نشستن و انگار داشتن حرف میزدن که با صدای باز شدن در جفتشون برگشتن سمتم
ا.ت:خبب..میخواستم بگم که..بیاید توی هال..باید صحبت کنیم
کوک:باشه..برو ماهم الان میایم
ا.ت:باش
رفتم بیرون و پایین پیش بونهوا نشستم و رفتیم روی دوتا مبل یه نفره نشستیم تا نتونن بشینن کنارمون..کوک و جونگسو هم اومدن نشستن تو هال و کمکم قیافهی عصبی جونگسو آروم شد
بونهوا:..........
بهبه
میبینم که هنوز در خماریاید🫠
البته یه حدسهایی میشه زد
حمایتتتتتتتتتتتت💙💜🩷
♤♡◇♧♤♡◇♧♤♡◇♧
PART⁵
ویو جونگسو
وقتی دیدمش مطمئن شدم..اون همون دختره..بونهواعه..رفتم پایین و جلوش ایستادم
ویو بونهوا
رفتم خونهی ا.ت که خوشبگذرونیم که یهو..یه پسر اومد جلوم وایستاد..مگه میشه؟اون همون پسر بود..اون..جونگسو بود
(سخنی از نویسندهی خلاقتون:الان حتما داری بالبال میزنی که بدونی قضیه چیه و بونهوا جونگسو رو از کجا میشناسه.. ولی من میذارمتون توی خماری😎جای خوب ماجرا اینجاست که با ا.ت باهم توی خماری هستین😌🫠)
جونگسو:تو..بونهوا هستی..درسته؟
بونهوا:م..من..جونگسو..
جونگسو:جوابم و بده(عصبی اما با صدای آروم)
بونهوا:آره..من بونهوا هستم
جونگسو:ا.ت..بونهوا دوستته؟
ا.ت:اره..چطور؟
جونگسو:باید زنگ بزنم به جونگکوک..همین الان
ویو ا.ت
اونا از کجا همدیگهرو میشناختن؟جونگسو بعد از اینکه از هویت بونهوا مطمئن شد گوشیش و دراورد و به جونگکوک زنگ زد.
جونگسو:کوک..کی میتونی بیای خونه؟ساعت..۹..ساعت نُهه..نیم ساعت دیگه؟حَله..خونه باشیا
اینا رو گفت و گوشیرو قطع کرد..بعدشم بلافاصله رفت بالا
ا.ت:ببینم بونهوا..تو از کجا جونگسو رو میشناختی؟جونگسو از کجا تورو میشناخت؟
بونهوا:ا.ت..خودت همچیو میفهمی به موقعش..ققط بهم بگو..جونگسو کیه تو میشه؟
ا.ت:خب..جونگسو میشه برادر جونگکوک..یعنی میشه برادر شوهرم..چطور؟
بونهوا:هیچی..همینجوری
ا.ت:لطفاا..بهم بگو دیگهه
بونهوا:ا.ت باور کن نمیتونم..خودت میفهمی..نمیتونم الان توضیح بدم..حالم بده
ا.ت:خب..باشهبابااا..میخوای ببرمت اتاقت؟
بونهوا:اره..اگه میشه
ا.ت:خیلهخب..بیا
بونهوا رو بردم به اتاقش و اونم سریع خوابید رو تخت..ساعت حدودای ۹ و ربع بود که کوک رسید و اومد کنار من دوی مبل نشست..منم رفتم تو آشپزخونه و چون میدونستم شیرموز اینجور مواقع خیلی سرحالش میکنه واسش یه لیوان شیرموز آوردم(شیرموز برای کوک=معجزه)
شیرموزش رو سر کشید و به سمت اتاق جونگسو رفت..بعدشم بونهوا اومد پایین
ا.ت:دختر تو چرا اومدی پایین؟
بونهوا:نمیدونم..میشه بگی جونگکوک و جونگسو بیان اینجا؟
ا.ت:اره..حتما
رفتم بالا و در زدم و وارد شدم دیدم کوک و جونگسو روی تخت نشستن و انگار داشتن حرف میزدن که با صدای باز شدن در جفتشون برگشتن سمتم
ا.ت:خبب..میخواستم بگم که..بیاید توی هال..باید صحبت کنیم
کوک:باشه..برو ماهم الان میایم
ا.ت:باش
رفتم بیرون و پایین پیش بونهوا نشستم و رفتیم روی دوتا مبل یه نفره نشستیم تا نتونن بشینن کنارمون..کوک و جونگسو هم اومدن نشستن تو هال و کمکم قیافهی عصبی جونگسو آروم شد
بونهوا:..........
بهبه
میبینم که هنوز در خماریاید🫠
البته یه حدسهایی میشه زد
حمایتتتتتتتتتتتت💙💜🩷
۳.۱k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.