فیک جداناپذیر پارت ۵۱
فیک جداناپذیر پارت ۵۱
از زبان ات
از وقتی که جونگ کوک از اتاقم رفت تا الان پامو از اتاق بیرون نزاشتم همونطور که زانوهامو بغلم گرفته بودم سرمو گذاشتم رو زانو هام
یعنی منظورش این بود که نباید با هم رابطه ی عاطفی داشته باشیم؟ یعنی تا آخر عمرم قراره با کسی زیر یه سقف زندگی کنم که نمی تونم احساساتم رو نسبت بهش بگم یعنی حتی اجازه ی اینو نداشتم که عاشق شم؟ فقط یه عمر با حسرت بهش نگاه کنم و وانمود کنم که دوسش ندارم؟
تو همین فکرها که بودم در اتاقم باز شد صدای آشنایی شنیدم و همچنین همراه با اون صدا صدای یه سگ که خیلی ناز پارس کرده بود شنیدم
سریع برگشتم از چیزی که دیدم شوکه شده بودم عمه میا؟ مینا هم پشت سرش بود و آنجلا (سگ ات) تو بغلش از جام بلند شدم و سریع رفتم پیششون
نمی دونم چرا داشتم از خوشحالی گریه می کردم قطره های اشک از چشمام سرازیر میشدن
همونطور که اشک ها جلوی دیدم رو تار می کردن گفتم: عمه میا شما... شما چرا اینجایین؟
یدفه مینا اومد سمتم و منو تو بغلش گرفت و گفت: ات جونم دلم برات خیلی تنگ شده بود یک ماهه که ازت بی خبرم خودت چی فکر می کردی؟ خیلی نگرانت شده بودم
منم بغلش کردم و همینطور که داشتم گریه می کردم با لبخندی که روی لبام بود گفتم: منم خیلی دلم براتون تنگ شده بود اما... جونگ کوک می دونه شما اینجایین؟
عمه میا: خودش بهمون گفت که بیایم پیشت و درضمن یه نگاهی به آنجلا بنداز سگ بیچاره از دوریت افسردگی گرفته همش بی قراری می کرد و لب به غذا نمیزد دل کوچیک و طاقت فرساش فقط تو رو می خواست و توی نامرد هم ولش کردی رفتی خیلی نامردی خانوم کیم ات
به آنجلا که می خواست از بغلش بیاد پیش من نگاه کردم و گرفتمش تو بغلم و نوازشش کردم و بهش گفتم: عزیز مامان دل منم برات خیلی تنگ شده بود قشنگم ببخش که تنهات گزاشتم فرشته کوچولوی من
بعد رفتم تو بغل عمه میا یه چیزی رو آروم تو گوشم زمزمه کرد که باعث تعجبم شد
از زبان ات
از وقتی که جونگ کوک از اتاقم رفت تا الان پامو از اتاق بیرون نزاشتم همونطور که زانوهامو بغلم گرفته بودم سرمو گذاشتم رو زانو هام
یعنی منظورش این بود که نباید با هم رابطه ی عاطفی داشته باشیم؟ یعنی تا آخر عمرم قراره با کسی زیر یه سقف زندگی کنم که نمی تونم احساساتم رو نسبت بهش بگم یعنی حتی اجازه ی اینو نداشتم که عاشق شم؟ فقط یه عمر با حسرت بهش نگاه کنم و وانمود کنم که دوسش ندارم؟
تو همین فکرها که بودم در اتاقم باز شد صدای آشنایی شنیدم و همچنین همراه با اون صدا صدای یه سگ که خیلی ناز پارس کرده بود شنیدم
سریع برگشتم از چیزی که دیدم شوکه شده بودم عمه میا؟ مینا هم پشت سرش بود و آنجلا (سگ ات) تو بغلش از جام بلند شدم و سریع رفتم پیششون
نمی دونم چرا داشتم از خوشحالی گریه می کردم قطره های اشک از چشمام سرازیر میشدن
همونطور که اشک ها جلوی دیدم رو تار می کردن گفتم: عمه میا شما... شما چرا اینجایین؟
یدفه مینا اومد سمتم و منو تو بغلش گرفت و گفت: ات جونم دلم برات خیلی تنگ شده بود یک ماهه که ازت بی خبرم خودت چی فکر می کردی؟ خیلی نگرانت شده بودم
منم بغلش کردم و همینطور که داشتم گریه می کردم با لبخندی که روی لبام بود گفتم: منم خیلی دلم براتون تنگ شده بود اما... جونگ کوک می دونه شما اینجایین؟
عمه میا: خودش بهمون گفت که بیایم پیشت و درضمن یه نگاهی به آنجلا بنداز سگ بیچاره از دوریت افسردگی گرفته همش بی قراری می کرد و لب به غذا نمیزد دل کوچیک و طاقت فرساش فقط تو رو می خواست و توی نامرد هم ولش کردی رفتی خیلی نامردی خانوم کیم ات
به آنجلا که می خواست از بغلش بیاد پیش من نگاه کردم و گرفتمش تو بغلم و نوازشش کردم و بهش گفتم: عزیز مامان دل منم برات خیلی تنگ شده بود قشنگم ببخش که تنهات گزاشتم فرشته کوچولوی من
بعد رفتم تو بغل عمه میا یه چیزی رو آروم تو گوشم زمزمه کرد که باعث تعجبم شد
۲۹.۲k
۱۹ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.